← بارخ)
باريزی
|
barızı
|
: هدية داماد به خانة عروس. (← باي1، بايريزی)
|
بارّيلاماق
|
barrılamaq
|
: بع بع كردن گاو، گوسفند يا شتر.
|
بارّينديرماق
|
barrındırmaq
|
: سير كردن، بهرهمند كردن. خوراندن، پروار دادن حيوانات. بارّينماق (barrınmaq) : نيم سير شدن، بهرهمند شدن، كمي سير شدن.
|
بارْخ
|
barx
|
: وسايل و بار خانه، روشنايي و دم و دود خانه و زندگي. ائو-و-بارخ. (خانه و كاشانه) (← بار) بارخماق (barxmaq) : جرقّه زدن، برق زدن.
|
باس
|
bas
|
: فعل امر از مصدر «باسماق» (فشار دادن) باسا-باس (basa-bas) : 1- تحت فشار، در تنگنا. 2- در حال تصرّف، در حال اشغال. 3- ازدحام، غلغلة جمعيّت. باسالاق (basalaq) : نوعي نان ضخيم كه بر روي تابة نان پزي ميپزند و به آن «باسما» هم گفته ميشود. باسان (basan) : 1- تصرّف كننده، غالب، پيروز. 2- تحت فشار قرار دهنده. 3- پايمال كننده. 4- باسن، نشيمنگاه. باسديرلاق (basdırlaq) : تحت فشار، متراكم و انبوه. باسديرلاما (basdırlama) = باسديرما (basdırma) : 1- خوراكي كه از گوشت حيوان لاغر تهيّه ميشد و در هنگام پختن روي آن را به دقّت ميپوشاندند. 2- هر چيزي كه روي آن پوشانده شده باشد. 3- خواباندن و كتك زدن. باسديرماق (basdırmaq) : 1- روي چيزي را پوشاندن. 2- مخفي كردن، پنهان كردن. 3- دفن كردن، زير خاك كردن. 4- حريف را بر زمين زدن و شكست دادن. 5- حامله كردن، تلقيح نمودن. باسديرما وورماق (basdırma vurmaq) : كسي را خوباندن و كتك زدن. باسديريق (basdırıq) : 1- تحت فشار، زير پا قرار گرفته. 2- انبوه، تراكم، ازدحام. باسديريلماق (basdırılmaq) : 1- دفن شدن، مدفون گشتن. 2- سِر پوشي، آشكار نشدن راز. 3- پوشانده شدن روي چيزي. 4- تلقيح شدن، حامله شدن. باسقين (basqın) : هجوم، تحت فشار، در تنگنا. باسما (basma) : 1- نوعي از انواع نان كه در روي تابه پرند. 2- فشرده شده. باسمارلاماق (basmarlamaq) : غافلگير كردن، فريب دادن و ناگهان گرفتن. باسمارلانماق (basmarlanmaq) : غافلگير شدن، ناگهان مورد حمله قرار گرفتن. باسماق (basmaq) : 1- فشردن، فشار دادن. 2- زير گرفتن، زير پا گذاشتن، له كردن. 3- پوشاندن و فرا گرفتن. 4- حامله كردن، تلقيح نمودن. 5- تصرّف كردن، گرفتن. 6- پيروز شدن، منكوب كردن. 7- تپاندن، چپاندن. 8- قالب كردن، انداختن، به قيمت گران فروختن. 9- ترشّحات چشم. 10- به امري اقدام نمودن. باسدی سؤيوشه. (به باد فحش گرفت.) باسما گرايلى (basma gəraylı) : نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي قشقايي. باسّيريق (bassırıq) : 1- تحت فشار، زير پا قرار گرفته. 2- ازدحام و شلوغ. باسيق (basıq) : 1- ازدحام و شلوغي. 2- فشرده شده، گود شده، تو رفته. باسيقليق (basıqlıq) : جاي تنگ، تنگنا، محلّ فشار. باسيلماق (basılmaq) : 1- لگد مال شدن، زير پا قرار گرفتن. 2- حامله شدن، تلقيح گشتن. 3- گود شدن، تو رفتن. 4- فشرده شدن، له شدن. باسيلى (basılı) : 1- فشرده شده. 2- گود شده، تو رفته. 3- تحت فشار قرار گرفته. 4- حامله شده.
|
باسّيری
|
bassırı
|
: باصري، نام ايلي در استان فارس. (اصل اين كلمه «باي سورو» (صاحب رمهها و گلههاي فراوان) است و ربطي به كلمة «باصر» !!! ، «بصر» و «بصيرت» عربي ندارد.) اغلب طوايف اين ايل در گذشته ترك زبان بوده و هم اكنون نيز بعضي از طوايف آنها به تركي صحبت ميكنند.
|
باش
|
baş
|
: 1- سر، رأس، كلّه. 2- ابتدا، سرآغاز. 3- بر تر، بالا تر. بو اوْندان باش دير. (اين از آن بر تر است.) 4- گروه، دسته. بير باشى قالميش. (گروهي از آنها ماندهاند.) 5- طرف، سو. اوْ باشدا دير. (در آن طرف قرار دارد.) 6- تعداد، واحد شمارش انسان، تعداد نفرات. اوچ باش آدام. (سه نفر آدم) 7- عقل، شعور، فكر. 8- سرپرست، رئيس، سر كرده. 9- قلّه، نوك كوه. 10- انتها، پايان. 11- دفعه، مرتبه. آياز دونن بير باش بيزه گَلدي. (اياز ديروز يك بار به خانة ما آمد.) باش آپارماق (baş aparmaq) : فهميدن، سر در آوردن. باش آچيلماق (baş açılmaq) : 1- برهنه شدن سر، بي حجاب شدن. 2- از كار آسوده شدن، خلوت شدن سر. 3- بيچاره و فقير شدن. باش آرايا گتيرمك (baş araya gətırmək) : مشخّص كردن، تعيين كردن. باش آرايا گَلمَك (baş araya gəlmək) : مشخّص شدن، بررسي شدن حساب و كتاب. باش آشاغى (baş aşşağı) : 1- سرازيري، سراشيب. 2- شرمنده، خجلت زده. 3- متواضع، فروتن. 4- وارونه، واژگون. باش آلتى (baş altı) : 1- زير سري، بالش، متّكا. 2- پول يا صدقهاي را كه شبها بر زير متّكا نهند و صبحها به بيچارگان دهند. 3- شيرجه رفتن در آب. 4- هدف مرموز و پنهاني. باش آلتى ائدمك (baş altı edmək) : هدفي را در نظر گرفتن و آن را مخفي داشتن. باش آلتى وورماق (baş altı vurmaq) : شيرجه رفتن در آب. باش-آياق (baş-ayaq) : 1- سر و پا. 2- ابتدا و انتهاي هر چيز. 3- نظم، ترتيب، انضباط. باش-آياقلى (baş-ayaqlı) : 1- نژاده، اصيل، با اصل و نسب. 2- منظّم و مرتّب. باشا (başa) : 1- به هر نفر، سري، سرانه. 2- از نامهاي پسران كه به «پاشا» تبديل ميشود. باشا آلماق (başa almaq) : 1- چيزي را از زمين بر داشتن و به بالاي سر آوردن. 2- همه جا را گشتن، همه جا را زير پا گذاشتن. 3- فدا شدن، قربان شدن. باش آليب گئدمك (baş alıb gedmək) : رو به سويي نمودن و رفتن. باشا-باش (başa-baş) : مساوي، برابر. باشا چيخارتماق (başa çıxartmaq) : لوس و ننر كردن، كسي را بر ديگران مسلّط كردن و اختيارات بي مورد به او دادن. باشا چيخماق (başa çıxmaq) : لوس و ننر شدن. باشا دوشمك (başa düşmək) : متوجّه شدن، فهميدن. باشا دوشـولمَك (başa düşülmək) : به ذهن رسيدن، به ياد آمدن. باشا دؤنمَك (başa dönmək) : فداي سر شدن، فداي كسي شدن. باشارمازليق (başarmazlıq) : ناتواني، نتوانستن. باشارماق (başarmaq) : توانستن، قادر بودن. باشا سالماق (başa salmaq) : متوجّه كردن، چيزي را به ياد كسي آوردن. باشا گتيرمك (başa gətirmək) : متوجّه كردن. باشا گَلمَك (başa gəlmək) : 1- اتّفاقي رخ دادن، روي دادن پيشامد. 2- تمام شدن، پايان يافتن. 3- ورود ناگهاني يك فرد در محفل ديگران. 4- عصباني شدن، دچار بيماري رواني شدن. 5- به عمل آمدن خمير در هنگام پخت نان. باشا گئدمَك (başa gedmək) : 1- انجام يافتن، به عمل آمدن. 2- به عمل آمدن خمير در هنگام پخت نان. 3- به سر بردن، زندگي را سپري كردن. باش اوجلإ (baş ücü) : بالاي سر، قسمت فوقاني. باش اؤرگَتمَك (baş örgətmək) : ياد دادن، تعليم دادن. باش اوسته (baş üstə) : روي سر، روي چشم، سمعاً و طاعتاً. باش اوغونماق (baş uğunmaq) : دچار سر گيجه شدن. باش اوْلماق (baş olmaq) : تمام شدن، پايان يافتن. باشا وورماق (başa vurmaq) : 1- گذران عمر، زندگي كردن. 2- تمام كردن، به انجام رساندن. باش ائدمَك (baş edmək) : 1- تمام كردن. 2- به هدف نخوردن تير، رد شدن تير از بالاي هدف اصلي. 3- مسابقه را بردن. 4- ترقّي كردن، بر تري يافتن. باش ائنديرمَك (baş endirmək) : سر فرود آوردن، تعظيم كردن. باشا يايماق (başa yaymaq) : درد سر دادن، دواندن ارباب رجوع. باش بارماق (baş barmaq) : انگشت بزرگ، انگشت شست. باش-باش (baş-baş) : نام دو گونه سنگ كه در بازي «لَپَر» مورد استفادة بازيكنان قرار ميگيرد. باش-باشا قوْشماق (baş-başa qoşmaq) = باش-باشا قوْيماك (baş-başa qoymak) : سر به سر كسي گذاشتن، شوخي كردن، متلك پراندن. باش-باش ائدمك (baş-baş edmək) : سرك كشيدن. باش بورماق (baş burmaq) : بزرگترين انگشت دست يا پا. باش بيلن (baş bilən) : فهيم، آگاه. باش توتماك (baş tutmaq) : 1- تحقّق يافتن، به اجرا در آمدن. 2- سر پرستي كردن از كسي. 3- به ثمر رسيدن، به نتيجه رسيدن. باش چيخارتماك (baş çıxartmak) : 1- سر در آوردن، فهميدن، وارد بودن. 2- ظاهر شدن، ناگهان از جايي سر در آوردن. باش خان (baş xan) : خان بزرگ، خان خانها، ايلخان. باش «خُسرو» (baş xosrov) : نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي قشقايي. باشدا (başda) : 1- در سر، در مغز سر. 2- در رأس، در صدر. باش داشى (baş daşı) : 1- سنگ قبر، سنگ لحد. 2- قطعه سنگ يا چوبي كه در قسمت جلو گودال تلّة سنگي بر زمين كوبيده ميشود. باشدان (başdan) : 1- از بالا. 2- از نو، دو باره، از اوّل. باشدان آياغا (başdan ayağa) : سرا پا، همه، همگي. باشدان ائتمَك (başdan etmək) : از سر خود وا كردن، دك كردن مزاحم. باشدان چالما (başdan çlma) : 1- نوعي دوخت ضخيم كه معمولاً دو تخته چادر يا پارچه را به هم بدوزند. 2- كسي يا چيزي را بالاي سر آوردن و بر زمين كوبيدن. باشدان چيخارتماك (başdan çıxartmak) : 1- از سر به در كردن، صرف نظر كردن. 2- به ياد آوردن، ياد آوري كردن. 3- شمارش كردن، تعيين و مشخّص نمودن. 4- فراموش كردن. باشدان دانيشماق (başdan danışmaq) : 1- هذيان گفتن. 2- لاف زدن و از خود تعريف و تمجيد كردن. باش ساغليغى (baş sağlığı) : سر سلامتي، تسليت، تسلّي دادن به باز ماندگان متوفّي. باشقا (başqa) : 1- ديگـر، ديگـري، جداگانه. 2- بيگانه، غريبه. 3- برتر، تافتة جدا بافته. باش قاريشماق (baş qarışmaq) : شلوغ شدن سر، گيج شدن. باش قالانديرماق (baş qalandırmaq) : 1- سر بلند كردن، برخاستن. 2- سر گرم كردن، مشغول كردن. باش قالديرماق (baş qaldırmaq) : 1- بيدار شدن، از خواب بر خاستن. 2- قيام كردن، شورش كردن. باش قوْشماك (baş qoşmak) : به كاري پرداختن، مشغول كاري شدن. باش–قولاق (baş-qulaq) : سر و گوش، قيافه، قيافة ظاهري. باش-قولاقدا اوْلماق (baş-qulaqda olmaq) : 1- كاملاً مواظب بودن. 2- منتظر خبر جديد بودن. 3- پرس و جو كردن، تفحّص كردن. باش-قولاقدا قالماك (baş-qulaqda qalmak) : در انتظار خبر ماندن، استراق سمع كردن. باش–قولاقلـی (baş-qulaqlı) : پر تحرّك، فعّال، شاداب و سرحال. باش قوْوزاماك (baş qovzamak) : 1- سر بر آوردن، بلند شدن، بيدار شدن. 2- عصيان كردن، ياغي شدن. 3- رشد كردن گياه و امثال آن. باش قوْيماك (baş qoymak) : 1- سر بر زمين يا جايي نهادن. 2- رو به سويي نهادن، عازم شدن. 3- شروع به كاري نمودن. باش قيرخان (baş qırxan) : سلماني، آرايشگر، دوک. باشكى (başkı) : بالايي، آنچه در بالا قرار گرفته باشد. باشكى مارال (başkı maral) : نام آهنگي در موسيقي قشقايي. باش گَرايلى (baş gəraylı) : نام آهنگي از آهنگهاي موسيقي. باش گـؤتورمَك (baş götürmək) : 1- بيدار شدن، سر از بستر خواب برداشتن. 2- رو به سويي نهادن و رفتن. 3- قيام كردن، برخاستن. باشلاتما (başlatma) : آغاز، شروع. باشلاتماق (başlatmaq) = باشلاماق (başlamaq) : 1- آغاز كردن، شروع نمودن. 2- تمام كردن، خاتمه دادن. باشلانماق (başlanmaq) = باشلانيلماق (başlanılmaq) : 1- شروع شدن، آغاز گشتن. 2- تمام شدن، پايان يافتن. باشليق (başlıq) : 1- شير بها، پول يا مالي كه از طرف خانوادة داماد به خانوادة عروس داده شود. 2- سروري، سركردگي. باشماق (başmaq) : 1-در زمانهاي گذشته به نوعي دمپايي زينتي زنانه گفته ميشد. 2- كفش، پاپوش. (به اعتبار اين كه محمود كاشغري آن را «باشاق» نوشته و در تركي قشقايي هم به انگشت بزرگ پا «باش بورماق» ميگويند، باشماق از كلمة «باش» گرفته شده است.) باش-و-گ.ؤ.ت (baş-o-g.ö.t) : وارونه، معكوس. باش وورماق (baş vurmaq) : 1- اصلاح سر، آرايش و پيرايش سر. 2- سر كشي كردن، به عيادت كسي رفتن. 3- بالاتر خوردن تير تفنگ از هدف اصلي. باش وئرمَك (baş vermək) : جوانه زدن، رشد كردن، سر بيرون آوردن و به وجود آمدن گياه. باشـی (başı) : 1- سرِ او، سرش. 2- سر دسته، سرور، رهبر. باشى آپارماق (başı aparmaq) : حوصلة كسي را بردن. باشى آچيق (başı açıq) : 1- سر گشاده، باز. 2- سرِ بي كلاه، سرِ برهنه. 3- بي سر پرست. 4- در گذشته به مردم شهرها كه كلاه بر سر نميگذاشتند، باشي آچيق گفته ميشد. باش يانماق (baş yanmaq) : دلسوزي كردن، شفقت داشتن. باشى اوجه (başı ücə) : سر بلند، مفتخر. باشى اوْلمازليق (başı olmazlıq) : نفهميدن، نا فهمي، ناداني. باشى اوْلماق (başı olmaq) : وارد بودن، آگاهي و مهارت داشتن. باش يايماق (baş yaymaq) : سر گرم كردن، مشغول كردن، درد سر دادن. باشى بؤيوك (başı böyük) : رهبر، سرور، بزرگتر. باشى بير اوْلماق (başı bir olmaq) : اتّفاق و اتّحاد داشتن، با همديگر ارتباط داشتن، ارتباط نا مشروع داشتن. باشى پاپاقلى (başı papaqlı) : تاج بر سر، سرور، رئيس. باشى جهوهل (başı cəvəl) : آنكه موهاي سرش پرپشت و آشفته باشد. باشى داشلى (başı daşlı) : آدم ستيزهجو و عجيب و غريب. باشى دوْلو (başı dolu) : دانا، آگاه و متفكّر. باشى قاريشيق (başı qarışıq) : آشفته حال، گرفتار زندگي. باشى قوْوغالـی (başı qovğalı) : 1- ماجرا جو، پر حادثه. 2- پر شور، متحرّك، با حال، شاداب. باشى قيرجيق (başı qırcıq) : آنكه موهاي سرش جو گندمي باشد. باشى لَچَّكلي (başı ləççəkli) : لچك بر سر، چادر بر سر، خانم، بانو، زن. باشى ياسّى (başı yassı) : مجازاً به معني همسر، زوجه، زن. باش يوخاری (baş yuxarı) : سر بالا، سر بالايي. باش يوْلداشى (baş yoldaşı) : 1- دوست صميمي و يكرنگ. 2- همسر، حلال همسر. باش يئمَك (baş yemək) : سر كسي را خوردن، باعث مرگ كسي شدن، دق مرگ كردن. باشى يئللي (başı yelli) : نادان و سر به هوا، عصباني و پرخاشگر، متكبّر و خود خواه.
|
بات
|
bat
|
: فعل امر از مصدر «باتماق» (فرو رفتن) باتا (bata) : 1- گم شود. 2- غرق شود، فرو رود. 3- غروب كند. باتا–باتمايا (bata-batmaya) : 1- در حال غروب. 2- در حال فرو رفتن. باتار–چيخار (batar-çıxar) : 1- فرو رونده و برآينده، آب يك درّه كه از جايي فرو رود و از جاي ديگر بيرون آيد. 2- سر قنات. 3- شناي قورباغهاي. باتاماز (batamaz) = باتا بيلمز (bata bilməz) : از عهدهاش بر نميآيد، هماوردش نيست. باتاق (bataq) = باتداق (batdaq) = باتلاق (batlaq) = باتلانجاق (batlancaq) = باتما (batma) : باتلاق، مرداب. باتانْگ (batang) : گم شوي، نابود شوي. باتماق (batmaq) : 1- فرو رفتن. (نيش يا آمپول) 2- غرق شدن. 3- فرو رفتن. (در مرداب، باتلاق و امثال آنها) 4- آلوده شدن به چيزي. الي قانا باتميش. (دستش به خون آلوده شده است.) 5- پوشانده شدن، پوشيدن. بورّو قرهيه باتميش. (كاملاً سياه پوش شده.) 6- از بين رفتن، نابود شدن. داراليغى باتدی. (سرمايهاش از بين رفت.) 7- گم شدن، نا پديد شدن. 8- غروب كردن. 9- از عهدة كسي بر آمدن، غالب شدن. اوْنا باتاماز. (نميتواند از عهدة او بر آيد.) باتمان (batman) : سنگيني كننده، وزنه، من، وزني معادل 3 الي 6 كيلو. باتى (batı) : محل غروب، مغرب. باتيرْتْماق (batırtmaq) = باتيرماق (batırmaq) : 1- غرق كردن، در آب فرو بردن. 2- به هدر دادن، از بين بردن. 3- مخلوط كردن، چيزي را در درون چيزي فرو بردن. 4- گم كردن. 5- از دست دادن سرمايه، ضرر كردن. 6- پنهان كردن. 7- گمنام و بد نام كردن. باتيريلماق (batırılmaq) : 1- فرو برده شدن. 2- مخلوط شدن. باتيش (batış) : 1- غروب. 2- عمل غرق شدن و غوطه ور شدن. 3- گمنام، پست و منفور. 4- نابودي، از بين رفتن. باتيش حارام (batış haram) : پست، رذل، گمنام. باتيشماق (batışmaq) : 1- به صورت دسته جمعي غرق شدن. 2- بر حريف مسلّط و پيروز شدن. باتيشيق (batışıq) : 1- غروب خورشيد يا ماه. 2- احساس خارش در پوست بدن. باتيق (batıq) : 1- آمپول يا سوزن فرو رفته. 2- غوطه ور، در آب فرو رفته. 3- باتلاق، گودال. 4- گود، جاي پست و پايين. 5- گمنام و پست. باتيق–باتيق (batıq-batıq) : مور مور، احساس سوزش و درد موقّتي، احساس فرو رفتگي چيزي در بدن. باتين (batın) : باطن، درون، اندرون. (بطن و باطن در عربي از همين ريشه است.)
|
باتيرى
|
batırı
|
: باتري، باطري. (نوشتن اين كلمه به شكل باتري درست تر است.)
|
باخ
|
bax
|
: 1- فعل امر از مصدر «باخماق» (نگاه كردن) 2- از اصوات تعجّب. باخا-باخا (baxa-baxa) : در حال نگاه كردن، نگاه مداوم و مستمر داشتن. باخار (baxar) = باخان (baxan) : نگاه كننده. باخار كوْر (baxar kor) : نا بينايي كه به ظاهر چشمان سالمي دارد؛ اما در واقع كور و نا بينا است. باخ-باخ (bax-bax) : 1- نگاه كن، بنگر. 2- از اصوات تعجّب. باخماق (baxmaq) : 1- نگاه كردن، تماشا كردن. 2- رسيدگي كردن، بررسي كردن. 3- سرپرستي و مراقبت نمودن. 4- معاينه و معالجه كردن. 5- دقّت و توجّه كردن. 6- در نظر گرفتن. آدام آللاها باخاسى. (انسان بايستي خدا را در نظر بگيرد.) باخمالى (baxmalı) : 1- نگاه كردني، ديدني، قابل نگاه كردن. 2- زيبا، تماشايي و جالب. باخيبان (baxıban) : با توجّه به، در مقايسه با، نسبت به. بو اوْنا باخيبان ياخچى دير. (اين نسبت به آن زيبا و بهتر است.) باخيش (baxış) : 1- نگرش، طرز نگاه كردن. 2- زيبايي، وجاهت. 3- ديد، منظر، بينايي. 4- نطريّه، نقطه نظر. 5- توجّه به بيچارگان و اقارب، هديه و صدقه دادن به تهيدستان. باخيشلى (baxışlı) : زيبا، خوش منظر. باخيشماق (baxışmaq) : 1- دسته جمعي نگاه كردن. 2- به همديگر نگاه كردن. باخيشيم (baxışım) : طرز نگاه كردن، شيوة نگريستن. باخيلماق (baxılmaq) : 1- مورد تماشا قرار گرفتن، مشاهده شدن. 2- رسيدگي و سرپرستي شدن، تحت مراقبت قرار گرفتن. 3- تحت مداوا و معالجه قرار گرفتن. باخيم (baxım) : توجّه. (← باخيش.) باخيمـگوروم (baxım-görüm) : 1- ديد و باز ديد، پذيرايي، عيادت. 2- سرپرستي و رسيدگي به نزديكان و خويشان، صلة رحم. باخيملى (baxımlı) : زيبا، مورد توجّه.
|
باي
|
bay
|
(1) : 1- بزرگ، رئيس، سرور كه به صورتهاي : بَي (بهي)، بگ، بيگ، بؤيوگ و … نوشته و يا گفته ميشود. 2- دارنده و صاحب. 3- زينت، زيور و آرايش كردن داماد. کورهكني باي ائدميشلر. (داماد را آراستهاند.) 4- داماد. بايات (bayat) : بيات، نام يكي از طوايف 24 گانة تركان قديم دنيا كه در ايلهاي قشقايي به 3 گروه تقسيم شدهاند. الف) قره ائوليلر كه طايفهاي از ايل عملة قشقايي است. ب) آغ ائوليلر كه از قديم در شيراز ساكن بودند و در زمان قاجار يك چهارم شهر شيراز را تشكيل داده بودند و محلة آنها را محلة بيات ميگفتند. ج) بوْز ائوليلر كه در اكبر آباد و باجگاه شيراز ساكنند. (ضمناً منشأ آهنگهاي بيات ترك و بيات اصفهان هم بياتهاي قشقايي بودهاند.) بايرام (bayram) : اوايل بهار، فصل گل و زيباييها. بايرامليق (bayramlıq) : عيدي، هدية عيد نوروز. بايرام باسدی (bayram basdı) : ناراحتي معده به خاطر پر خوري در ايّام نوروز. بايريزی (bayrızı) : خرجي و هديهاي كه شب قبل از عروسي از طرف داماد به خانة عروس فرستاده ميشود. (باي = داماد + رويوز = سكه و پول)
|
باي
|
bay
|
(2) : از اصوات تعجّب.
|
بايام
|
bayam
|
: بادام. ( قره يارلو)
|
باياق
|
bayaq
|
: لحظهاي پيش. باياقكى (bayaqkı) : موضوع قبلي. باياقلايين (bayaqlayın) : لحظة پيش.
|
باياز
|
bayaz
|
: 1- نياب قليان كه سر قليان بر روي آن قرار ميگيرد. 2- خشك، گوشت خشك، گوشتي كه آويزان كنند تا خون و آب آن كاملاً خشك شود.
|
بايدا
|
bayda
|
: (ف) باديه، تاس، ظرف مخصوص شير.
|
بايـداق
|
baydaq
|
: بيرق، پرچم. (← بايراق)
|
بايديرماق
|
baydırmaq
|
: 1- باختن در بازي قمار. 2- به امانت خيانت كردن.
|
بايغى
|
bayğı
|
= بايقوش (bayquş) : جغد. (← واي، وايغى)
|
بايراق
|
bayraq
|
: بيرق، پرچم. (ريشة كلمه از «باتيرماق» (بر زمين زدن، نصب كردن و كوبيدن) است؛ به اين دليل كه پاية پرچمها را بر زمين كوبيده و نصب ميكردند.)
|
باز بند
|
baz bənd
|
: (ف) مخفّف «بازو بند»، بازو بند طلايي يا نقرهاي كه در گذشته زنان بر بازوان خود ميبستند.
|
بازار
|
bazar
|
: بازار، محلّ خريد و فروش. بازارگان (bazargan) : 1- بازرگان، تاجر. 2- نام آهنگي از آهنگهاي حماسي كور اوْغلو در موسيقي قشقايي. بازارينگ بازار (bazarıng bazar) : نام نوعي بازي كه شبيه مسابقة 20 سؤالي امروزه بر گزار ميشد.
|
بازماق
|
bazmaq
|
: رفتن، گشتن، برگشتن.
|
بئ
|
be
|
: بي، بدونِ، از پيشوندهاي فارسي است كه در تركي قشقايي با لفظ «بئ» بيان ميگردد. بئ آبيرّي (be abırrı) : بي آبرو، بي حيثيّت. بئ ايمان (be iman) : بي ايمان، بي اعتقاد. بئ باك (be bak) : 1- بي باك، جسور و نترس. 2- سالم و تندرست. بئ بَشَر (be bəşər) : بي عقل، نادان، بي شعور. بئ بند-و-بار (be bənd-o-bar) : بي بند و بار، لا ابالي. بئ بوتّا (be butta) : بي بته، بي اصل و نسب. بئ بهر (be bəhr) : بي بهر، بي نصيب. بئ پا (be pa) : بي پا، ولگرد، سبك سر و ناموقّر. بئ پلغار (be pəlğar) : بدون نظم و ترتيب، بدون توجّه، عجولانه. بئ تمنّا (be təmənna) : بي تمنّا، بي منّت. بئ تور (be tur) : بدون نشان، بي اثر، بدون آدرس. بئ ثمر (be səmər) : بيثمر، بيفايده. بئجا (be ca) : بيجا، بي مورد. بئ جهت (be cəhət) : بي جهت، بدون دليل. بئچارا (be çara) : بيچاره، فقير و ناتوان. بئ حال (be hal) : بي حال، سست، ناتوان و ضعيف. بئ حؤرمت (be hörmət) : بي حرمت، نا محترم. بئ حؤرمتليك (be hörmətlik) : بي حرمتي، بي احترامي. بئ خبر (be xəbər) : بي خبر، بي اطّلاع. بئ خود (be xud) : 1- بي خود، بدون اختيار، آزاد. 2- ناخويشتن دار، بي عرضه و نالايق. 3- بيهوده. بئ داماق (be damaq) : ناراحت، افسرده. بئ داوام (be davam) : 1- بي دوام، سست. 2- زود گذر، ناپايدار. بئ درد (be dərd) : بي درد، بدون ناراحتي. بئ دردِ سر (be dərde sər) : بدون دردسر و ناراحتي. بئ در روْو (be dər rov) : بدون در رو، بدون ضرر. بئ رو در واييس (be ru dər vayıs) : بي رودرواس، بي شرم، بي حيا. بئ رو در واييسليق (be ru dər vayıslıq) : بي رو در واسي. بئ ريخت (be rixt) : بي ريخت، بد قوّاره و بد شكل. بئ زارافات (be zarafat) : بي ظرافت، بدون شوخي، جدّي. بئ زاوال (be zaval) : بي زوال، فنا ناپذير. بئ ساواد (be savad) : بي سواد، عامي. بئ ساوادليق (be savadlıq) : بي سوادي. بئ سر-و-پا (be sər-o-pa) : بي سر و پا، ولگرد. بئ سـوتـون (be sütün) : بي ستون، بدون پايه و اساس. بئ شرف (be şərəf) : بي شرف، بي آبرو. بئ صورت (be sürət) : 1- بدون صورت و حساب. 2- دختري كه بكارت خود را از دست داده باشد. بئقارليق (beqarlıq) : بيگاري، كار بي مزد انجام دادن. بئ قورْب (be qurb) : بي قرب، كم ارزش، بي اهميّت و آبرو باخته. بئ قورونگ (be qurung) : بي سر و صدا، آرام و آهسته. بئ قييرت (be qiyrət) : 1- بي غيرت، پست و خفّت پرست. 2- تنبل، تن آسا. بئكار (bekar) : بيكار، معطّل. بئكارا (bekara) : بيكاره، ولگرد. بئكارليق (bekarlıq) : بيكاري، معطّلي. بئ كس (be kəs) : بي كس، بي يار و ياور. بئ كسليك (be kəslik) : بي كسي، بي ياوري. بئ كومتاها (be kumtaha) : بي خبر، بدون اطّلاع، بدون دستور و فرمان. بئ كيپ (be kip) : بدون سر و صدا، خاموش، يواشكي. بئگارليق (begarlıq) : بيگاري، انجام دادن كار بدون مزد. بئگانا (begana) : بيگانه، غريب. بئ گومان (be guman) : بي گمان، بدون شك و شبهه. بئ گوناه (be gunah) : بيگناه، بي تقصير. بئ مدار (be mədar) : محلّي كه علف و گياه نداشته باشد، بدون علوفة دام. بئ مهني (be məhni) : 1- بي معني، بي محتوا. 2- ياوه گو، بيهوده گو، سبك و ناموقّر. بئ ناماز (be namaz) : 1- بي نماز، تارك الصّلات. 2- زني كه بر اثر قاعدگي نبايد نماز بخواند. بئ ناوا (be nava) : بينوا، بيچاره. بئ نيياز (be niyaz) : بي نياز، ثروتمند. بئ وج (be vəc) : بي وجه، بي ارزش، نالايق. بئ وخت (be vəxt) : بي وقت، نا به هنگام. بئ ورّه (be vərrə) : بي وجه، بي ارزش، كم بها. بئ هور (be hür) = بئ هير (be hir) : بي اختيار، عنان گشاده.
|
بئز
|
bez
|
: پارچة كتاني يا كرباس.
|
بئزار
|
bezar
|
: بيزار، متنفّر، رويگردان. (ريشة كلمه از مصدر «بئزمك» (به ستوه آمدن) ميباشد كه در تركي قديم به معني بر خود لرزيدن و امروزه در تركي آذربايجان به معني بيزار شدن و به ستوه آمدن است.)
|
بئسله
|
beslə
|
: فعل امر از مصدر «بئسلهمك» (تربيت كردن) (← بس، بسلهمك) بئسلَتمَك (beslətmək) = بئسلنديرمك (besləndirmək) : پرورش دادن. بئسلَنمك (beslənmək) : پرورش يافتن، تربيت شدن. بئسلَنمه (beslənmə) : عمل تربيت، پرورش. بئسلهمك (besləmək) : تربيت كردن.
|
بئش
|
beş
|
: پنج، عدد 5 بئش باسما (beş basma) : نام نوعي رقص كه در هنگام جشن و عروسي مرسوم است. بئش پـوللوك (beş püllük) : بي ارزش، بي آبرو، بي حيثيت. بئش پوللوک ائدمك (beş püllük edmək) : بي آبرو كردن، آبروي كسي را از بين بردن. بئش داش (beş daş) : بازي يك قل دو قل، نام نوعي بازي كودكانه. بئشلمه (beşləmə) : نوعي طناب كه از 5 رشته بند بافته ميشود.
|
بئشه
|
beşə
|
: بيشه، جنگل، نيزار.
|
بئشهليك
|
beşəlik
|
: بيشه زار، جنگل.
|
بئل
|
bel
|
(1) : 1- كمر، پشت، ستون فقرات. 2- كمر كوه. بئل باغلاما (bel bağlama) : مراسم بستن مبلغي پول يا حلوا به كمر عروس خانم در شب عروسي، معمولاً در زمانهاي قديم نمك، نان و مقداري از خاكستر اجاق پدري را بر كمر عروس ميبستند و امروزه به جاي آنها پول بر كمر ميبندند. بئل باغلاماق (bel bağlamaq) : 1- كمر بستن، مصمّم شدن. 2- دل بستن، اميد بستن، اعتماد داشتن و متّكي بودن. بئل باغى (bel bağı) : كمر بند، شال، بند تنبان. بئل تيريزي (bel tirizi) : ستون فقرات، مهره هاي پشت. بئلَك (belək) : آنچه بر كمر كودك قنداقي بندند، قنداق. بئلَك آلاتى (belək alatı) : وسايل قنداق كودك. بئلك ايپي (belək ipi) = بئلك باغى (belək bağı) : بند قنداق كودك. بئل وئرمَك (bel vermək) : خم شدن كمر، خميدگي بر اثر فشار سنگين. بئلهلهمك (belələmək) = بئلهمك (beləmək) : قنداق كردن كودك. بئلي آچيق (beli açıq) : معمولاً در قديم مردان شال ميبستند و زنان و دختران شال نميبستند؛ بنا بر اين به زنان و دختران «بئلي آچيق» ميگفتند. بئلي باغلى (beli bağlı) : 1- كمر بسته، داراي قدرت زياد. 2- آنكه داراي حامي و پشتيبان باشد. 3- مجازاً به معني مرد عقيم و نازا.
|
بئل
|
bel 2 :
|
1- بيل، وسيلة بريدن، از آلات و وسايل كشاورزي. 2- فعل امر از مصدر «بئلمك» (تقسيم كردن) (← بؤل1) بئلچه (belçə) : بيلچه، بيل كوچك. بئلچي (belçi) : آنكه بيل زند، بيلزن، كشاورز. بئللهمك (belləmək) : 1- با بيل زدن. 2- بريدن. بئلمَك (belmək) : 1- تقسيم كردن، جدا كردن، دسته بندي كردن. 2- بريدن، شكافتن. بئليك (belik) : بلوك، گروه، دسته. بئليم (belim) : قاش، قاچ، بريدگي. بئلينمَك (belinmək) : قسمت شدن، تقسيم شدن.
|
بئله
|
belə
|
(1) : 1- اين طور، اين گونه. 2- اين طرف، از اين طرف. (اصل كلمه از : بو (اين) + له (با) = بؤله، بوده است.) بئله ايچي (belə içi) : به همين خاطر، همين طور. (در مقابل «نه ايچي» چنين جواب ميدهند.) بئله بيل (belə bil) : چنين تصوّر كن، چنين پندار كه … بئلهچون (beləçun) = بئلهچي (beləçi) : زيرا، براي اينكه. (در جواب «نه ايچي» با حالت بي ادبانه بيان ميشود.) بئلهدن (belədən) : از اين طرف. بئلهكي (beləki) = بئلهكين (beləkin) : 1- اين طور، اين گونه. 2- اين طور كه، اين گونه كه. بئله گلمَك (belə gəlmək) : چنين به نظر رسيدن. منه بئله گلير كي ديش گؤرموشم. (به نظرم چنين ميرسد كه خواب ديدهام.) بئلهليك (beləlik) : اين طوري، اين جوري، متعلّق به اين. بئلهليگينَن (beləliginən) : با اين حال، با اين وضع، با اين صورت.
|
بئله
|
belə
|
(2) : 1- با هم، با يكديگر. 2- ضمير مشترك (خود) مانند : بئلهمه (به خودم) بئلهسينه (به خودش) (اصل كلمه «بيرله» از : بير (يك) + له (با) = بيرله (با هم، متّحد) بئلهنـْگْـچه (beləngçə) : با تو، همراه تو. آللاه بئلهنـْگچه. (خدا به همراهت) بئلهنه (belənə) : با هم، متّحد.
|
بئم
|
bem
|
: خل، نادان، بيمار رواني. بئمار (bemar) : بيمار، مريض، رواني. بئمَكّي (beməkki) : خل، احمق.
|
بئن
|
ben
|
: خل، احمق. (← بئم)
|
بئهمَچّي
|
behməççi
|
: به راستي، حقيقتاً. (← بئيه، بئيه مچّي)
|
بئهي
|
behi
|
: بهي، بيگي، نام طايفهاي از ايل عمله.
|
بئي
|
bey
|
: بيد، از انواع حشرات موذي و مضرّ.
|
بئي باد
|
bey bad
|
: بر باد، نابود، فاني. (شش)
|
بئيت
|
beyt
|
: (در اصل بيت «عربي» به معني خانه) بيت، مجموع دو مصرع يك شعر. بئيتيل (beytil) : آلونك، خانة كوچك. (← اوْت، اوْتوق و هوْيتوق)
|
بئيتال
|
beytal
|
: بيطار، دام پزشك. (اصل كلمه از «بئي» (صاحب و بزرگ) + «تال» = تار = دار (درخت) درست شده و به معني آن كسي كه از درختان جنگلي دارو سازد.)
|
بئيداق
|
beydaq
|
: پرچم. (← بايداق)
|
بئيله
|
beylə
|
: گروه، بنكو، دسته. (← بئل2، بئليك) بير بئيله اوْبا گئديردي. (گروهي از عشاير در حال حركت بودند.)
|
بئين
|
beyn
|
: 1- مغز، مخ. 2- مجازاً به معني عقل و شعور.
|
بئيه
|
beyə
|
: مگر؟ (از انواع قيد پرسش) بئيه نه؟ (beyə nə) : مگر نه؟ مگر نه اين كه؟ بئيه مچّي؟ (beyə məççi) : به راستي؟ حقيقتاً؟
|
بئيهق
|
beyəq
|
: چند لحظه پيش. (← باياق)
|
بئيوا
|
beyva
|
: 1- زشت، كريه. 2- خل، ديوانه. 3-متكبّر و خود خواه. بئيوا–دلي (beyva-dəli) : ديوانة زشت، ديوانة كثيف.
|
بئيوهل
|
beyvəl
|
: خل، احمق.
|
بئيي
|
beyi
|
: بهي، نام طايفهاي از ايل عمله.
|
ببَك
|
bəbək
|
= ببهك : مردمك چشم. (← ببه)
|
ببه
|
bəbə
|
: 1- فرزند دلبند. (از اصوات صوت يا واژگان تقليدي (به به به به) است.) 2- مردمك چشم.
|
بتّابى
|
bəttabı
|
: نوعي از انواع مركّبات.
|
بتَر
|
bətər
|
: (ف) بد تر، بتر. بترلَشمك (bətərləşmək) : بدتر شدن.
|
بتّي
|
bətti
|
: شربتي، كاسة شربت خوري، كاسة سالاد خوري.
|
بج
|
bəc
|
: 1- انسان يا حيوان تشنه. 2- زمين تشنه و بي آب، كشت ديم، زراعت بخس. بجگاه (bəcgah) : 1- محل بي آب. 2- نام اصلي منطقه و روستاي باجگاه در شمال شيراز كه در گذشته آب نداشت. بجوْو (bəcov) : بي آب، بي طراوت، بيابان تشنه و بي آب و علف.
|
بچ
|
bəç
|
: بچه، كوچولو، نهال، جوانه. بچ ائتمَك (bəç etmək) : جوانه زدن، روييدن نهال. بچ بچي (bəç bəçi) : بزغالة كوچك (به زبان كودكانه) بچ خوروس (bəç xurus) : بچه خروس، خروس كوچك. بچَّك (bəççək) : چوب كوچكي كه در زير قتب (ختاب) جهاز شتر وصل شود. بچ وورماق (bəç vurmaq) : جوانه زدن، روييدن. بچّه (bəççə) : بچّه، كودك. بچّي (bəççi) : 1- صوت فرا خواني بزغاله. 2- بزغاله، بزغالهاي كه شير كافي نخورده باشد، بزغالة كوچك. بچّي-بچّي (bəççi-bəççi) : 1- بزغاله. 2- صوتي است براي فرا خواني بزغاله.
|
بچگانلى
|
bəçganlı
|
: نام طايفهاي از ايل ششبلوكي.
|
بخت
|
bəxt
|
: 1- بخت، شانس، اقبال. 2- پيروزي و موفّقيّت. 3- التماس، خواهش زياد. (اصل كلمه «بخ» = «بغ» = «بگ» = «بيگ» (خدا، بزرگ و رهبر) است.) بخت اولوماق (bəxt ulumaq) : شانس آوردن. بخت گتيرمَك (bəxt gətirmək) : 1- به پناه آمدن، به التماس آمدن. 2- شانس و اقبال رو آوردن. بخت وئرمَك (bəxt vermək) : التماس كردن، خواهش كردن. بخته گَلمَك (bəxtə gəlmək) : 1- به التماس افتادن، التماس كردن. 2- گدايي كردن. بخته وَر (bəxtə vər) : خوشبخت، داراي بخت و شانس. بختي باغلى (bəti bağlı) : اقبال خفته، بخت برگشته، مجازاً به دختري كه خواستگار نداشته باشد، گفته ميشود. بختي يار (bəxti yar) : 1- بختيار، خوش بخت، سعادتمند. 2- مختار و آزاد.
|
بخته
|
bəxtə
|
: اخته، حيواني كه خايهاش را كشيده باشند.
|
بخيز
|
bəxiz
|
= بخيس (bəxis) : نام گياهي از گياهان دارويي كه به آن ريشكك هم ميگويند.
|
بد
|
bəd
|
: (ف) 1- بد، زشت و نا پسند. 2- از پيشوندهاي رايج كه نا پسندي، زشتي و يا فقدان چيزي را ميرساند. بد آرام (bəd aram) : نا آرام، بي قرار. بد آرامليق (bəd aramlıq) : نا آرامي، بي قراري. بد آموخته (bəd amuxtə) : بد آموخته، به بدي عادت كرده. بد اوْغور (bəd oğur) : بد قدم، بي بركت. بد بخت (bəd bəxt) : بد بخت، بد شانس و بيچاره. بد بختليك (bəd bəxtlik) : بد بختي؛ بد شانسي. بد چيش (bəd çiş) : بد چشم، هيز. بد حال (bəd hal) : بد حال، مريض. بد خوْو (bəd xov) : بد خواب، كسي كه از خواب بپرد و بعد از آن نتواند بخوابد. بد دست (bəd dəst) : كسي كه معامله كردن با او باعث ضرر مالي يا جاني گردد. بد دِل (del bəd) : 1- بد اشتها، بي اشتها. 2- زود رنج، مشكل پسند، آن كه با هر سازي نتواند بسازد. بد زاد (bəd zad) : بد ذات، بد جنس. بد اِشكَن (bəd eşkən) : شكستگي بد، تركيدن يا شكاف بر داشتن استخوان. بد شالوار (bəd şalvar) : شهوت ران بيحيا، آدم بي چشم و رو. بد قضا (bəd qəza) : پريشان حال، آشفته حال و ناراحت. بد گَتيرمَك (bəd gətirmək) : بد آوردن، بد شانسي. بدليك (bədlik) : بدي، ظلم، ستم. بد نال (bəd nal) : بد نعل، اسبي كه در موقع نعل كوبي نا آرامي و لگد پراني كند. بد نام (bəd nam) : بد نام، رسوا. بد نامليق (bəd namlıq) : بد نامي، رسوايي. بد-و-بيد (bəd-o-bid) : بد و بيراه گفتن، بدي و زشتي. بدوْو (bədov) : بد آب، بي اشتها.
|
بدير
|
bədir
|
: (ع) 1- بدر، شب 14 هر ماه. 2- زيبا رو، خوب چهره. 3- نامي براي پسران. بدير بهيلي (bədir bəyli) : نام تيرهاي از ايل فارسيمدان. بديرلَنمَك (bədirlənmək) : زيبا تر شدن، مثل ماه بدر شدن.
|
بر
|
bər
|
(1) : محرّف «وار» (برو، دور شو.) (← وار و بار) برتينمَك (bərtinmək) : 1- بري شدن، بيزاري جستن، متنفّر شدن. 2- بد بين شدن، مشكوك شدن. بري (bəri) : بري، مبرّا، به دور از. برين (bərin) : 1- بلند، بالا. 2- نوعي باز شكاري. 3- مايل، خواهان. برينمَك (bərinmək) : 1- دوري جستن، كناره گيري كردن. 2- ملتجي شدن، پناه آوردن، به كسي رو آوردن.
|
بر
|
bər
|
(2) : 1- بر، كنار، نزديك. 2- نزديكي، مجاورت، مقاربت، عمل لقاح. 3 - بر، ثمر، ميوه. 4- اثر، تأثير. (با كلمات بر (ثمر) فارسي و بار = وار (هست، وجود دارد) تركي همريشه و هم معني است.) بر افتوْو (bər əftov) : بر آفتاب، رو به آفتاب، در مجاور نور آفتاب. (ريشة كلمه از (بر + افتوْو = اوْتوْو (آفتاب) درست شده است. ← اوْت، اوْتوْو). بر لوْو (bər lov) : بر لب، حركتي كودكانه است؛ به اين ترتيب كه انگشت سبّابه را زير لب قرار داده، با تكان دادن لب به كمك انگشت صدايي شبيه صداي بز نر در ميآورند. بر لوْو وورماق (bər lov vurmaq) : بر لب زدن و بق بق كردن. بره گلمك (bərə gəlmək) : بر آمدن حيوان، آمادگي آميزش جنسي در حيوانات. بر وئرمَك (bər vermək) : 1- ثمر دادن، ميوه دادن. 2- تلقيح نمودن، وادار به جفتگيري كردن. بر يئمَك (bər yemək) : آبستن شدن، تلقيح شدن. 2- اثر منفي گذاشتن، دل آزرده شدن.
|
بربر
|
bərbər
|
= بربر داشى (bərbər daşı) : سنگ آسياب دستي.
|
بربيز
|
bərbiz
|
: نام گياهي با برگهاي نسبتاً پهن. (← مرمريش)
|
برخ
|
bərx
|
: برق، درخشش. (← بارخ) برخه باتماق (bərxə batmaq) : متنعّم و بهدهمند شدن.
|
برَخْش
|
bərəxş
|
: برق، درخشش. (← بارخ.)
|
بردَلان
|
bərdəlan
|
: كجاوه. (← بردَله.)
|
بردَله
|
bərdələ
|
: كجاوه مانندي كه بر الاغ نهند و در داخل آن بار گذارند.
|
برْز
|
bərz
|
: بذر، تخم. برزيگر (bərzigər) : برزگر، كشاورز. برزيگرلي (bərzigərli) : نام طايفهاي از ايل ششبلوكي. برزيگرليك (bərzigərlik) : برزيگري، كشاورزي.
|
برزَخ
|
bərzəx
|
= برزخم (bərzəxm) : 1- عالم برزخ، نام جايگاهي بين بهشت و جهنّم. 2- ناگوار، ناپسند و زشت.
|
برق
|
bərq
|
: 1- برق، روشنايي، درخشش. 2- سود، منفعت، درآمد. (← بارخ) برقه باتماك (bərqə batmak) : بهرهمند شدن، غني شدن، كاملاً بهره بردن. برقي (bərqi) : 1- آنچه با برق كار كند. 2- به سرعت برق، سريع و تند.
|
برْك
|
bərk
|
: سفت، خشك، جاي سفت و محكم، گِل يا خمير خشك. بركيتمَك (bərkitmək) : سفت كردن، محكم كردن. بركيمَك (bərkimək) = بركينمك (bərkinmək) : سفت شدن، محكم شدن.
|
برَكَت
|
bərəkət
|
: (ع) 1- بركت، فراواني. 2- فايده، سود. برَكَتسيز (bərəkətsiz) : بي خير و بركت، كم بركت. برَكَتلي (bərəkətli) : مفيد، با بركت، پر خير.
|
برْم
|
bərm
|
: استخر، حوض، بركة آب.
|
برَنْته
|
bərəntə
|
: (ف) به اندازه، مقابل، برابر. (ريشة كلمه از مصدر «بردن» فارسي است.) برَنتهسينه (bərəntəsinə) : به اندازة، به مقدارِ. ائله بو بال برَنتهسينه ياغ وئر. (به اندازة همين روغن، عسل بده.)
|
برَنديل
|
bərəndil
|
: ورنديل، نوعي از انواع تفنگهاي قديمي.
|
برّه
|
bərrə
|
: (ف) 1- برّه، بچة گوسفند. 2- مجازاً فرزند دلداده و عزيز. برّه چَر (bərrə çər) : علف تازه روييده، علفزار بهاره كه برّهها و بزغالهها در آنجا بچرند. برّه قوزو (bərrə quzu) : مجازاً به فرزند دلداده و عزيز گويند.
|
برهك
|
bərək
|
= بره (bərək) : كمين، كمينگاه. برهك وئرمَك (bərək vermək) : 1- مناسب بودن زمان و مكان كمينگاه. 2- پذيرا شدن، پذيرفتن. برهگه گئدمك (bərəgə gedmək) = برهيه گئدمك (bərəyə gedmək) : كمين كردن، در كمين نشستن.
|
بري
|
bəri
|
: 1- اين طرف، اين سو. 2- جلو، جلو تر. 3- از آن وقت، از آن زمان. بري تاي (bəri tay) : اين طرف، لنگة اين طرفي. بريدَن (bəridən) : از اين طرف. بريدهكي (bəridəki) = بريدهيي (bəridəyi) = بريكي (bəriki) : اين طرفي، جلوي.
|
بَز
|
bəz
|
: 1- غدّة سفت و سخت زير پوست بدن، غدّة كوچك زير بغل، بظر، دژپيه، دشپيل. 2- بيضه، خايه. بزه (bəzə) : فعل امر از مصدر «بزهمك» (آرايش دادن) (قديميترين نوع آرايش، مزيّن شدن به منجوقهايي بوده كه همانند «بز» گرد و كروي شكل بودهاند.) بزهت (bəzət) : آرايش بده. بزهتْديرمَك (bəzətdirmək) = بزهتْمَك (bəzətmək): آرايش كردن، زينت دادن. بزهديلمَك (bəzədilmək) : تزيين داده شدن، آرايش يافتن. بزهك (bəzək) : زينت، آرايش و پيرايش زنانه. بزهكْچي (bəzəkçi) : زينت دهنده، آرايشگر. بزهكْسيز (bəzəksiz) : بدون آرايش و زينت. بزهكْلي (bəzəkli) : آرايش داده شده، زينت داده شده. بزهلهمك (bəzələmək) : آرايش دادن. بزهلي (bəzəli) : آرايش شده. بزهمَك (bəzəmək) : زينت دادن، آرايش كردن. بزهنْديرمَك (bəzəndirmək) : 1- آراستن، آرايش دادن. 2- لباس نو بر تن كسي كردن. بزهنْمَك (bəzənmək) : 1- آرايش داده شدن، تزيين شدن. 2- خود آرايي، آراستن و پيراستن خود.
|
بس
|
bəs
|
= بسّ (bəss) : 1- بس است، كافي است. 2- مخفّف «بست» فارسي به معني بند، وسيلة بستن. 3- تل برجسته و دراز، تپّهاي كه درازي آن زياد و بلندي آن كم باشد. بس ائدمَك (bəs edmək) : بس كردن، قطع كردن سخن. 2- بسته شدن، قطع شدن. بس سره (bəs sərə) : كامل، به طور كامل. بسكه (bəskə) = بسكي (bəski) : از بس، از بس كه، چه بسا. بسلَتمَك (bəslətmək) = بسلَنديرمَك (bəsləndirmək) : تربيت كردن، پرورش دادن. بسلَنمَك (bəslənmək) : تربيت شدن. بسلَنمه (bəslənmə) : عمل پرورش، نحوة تربيت. بسله (bəslə) : فعل امر از مصدر «بسلهمك» (تربيت كردن) بسلهمَك (bəsləmək) : پرورش دادن، تربيت كردن. بسّه (bəssə) : 1- وا بسته، قوم و خويش. 2- بسته، دسته. 3- ميان قد، خوش اندام، خوش قد و بالا. 4- با تربيت، پرورش يافته. 5- از نامهاي دختران. بسّه بوْيلو (bəssə boylu) : خوش قامت، زيبا اندام. بسّهگان (bəssəgan) : وا بستگان، اقوام وخويشان.
|
بـَسمه
|
bəsmə
|
: وسمه، نام گياهي دو ساله با برگهاي زرد رنگ كه از برگ خشك آن براي زينت ابروي بانوان استفاده مي شود. (← وسمه)
|
بشَر
|
bəşər
|
: 1- آدمي، انسان، بشر. 2- مجازاً به معني عقل و شعور. بشرليك (bəşərlik) : آدميّت، انسانيّت.
|
بغدَش
|
bəğdəş
|
: چهار زانو. (← باغ2، باغداش.)
|
بغَل
|
bəğəl
|
: بغل، آغوش، كنار. (← باغ2، باغال) بغَلهه (bəğəlhə) : صوتي است كه جهت جلوگيري از تنه زدن الاغ به كسي يا چيزي گفته ميشود و به معني «كنار برو.» بغلي (bəğəli) : هر چيز كه بتوان آن را زير بغل نهاد و اصولاً به كودك بهانهگير و گريان اطلاق ميشود.
|
بغور
|
bəğur
|
(2) : اخمو، ناراحت.
|
بَغور
|
bəğur
|
(1) : شتر نر كه معمولاً نعرههاي بلند سر ميدهد.
|
بغير
|
bəğir
|
: فعل امر از مصدر «بغيرمك» (نعره زدن ← باغ3، باغير، بق2 و بانگ) بغيرْتْمَك (bəğirtmək) : به نعره واداشتن. بغيرمَك (bəğirmək) : فرياد كشيدن، نعره زدن. بغيريشمَك (bəğirişmək) : دسته جمعي فرياد كردن.
|
بق
|
bəq
|
(1) : بزرگ، گشاده، چشم از حدقه بيرون آمده. (← بگ) بق گؤزلو (bəq gözlü) = گؤزو بق (gözü bəq) : گشاده چشم، هيز، نا پاك چشم.
|
بق
|
bəq
|
(2) : نعره، ناله، فرياد. (← بغير، بانگ) بق-بق (bəq-bəq) : بع بع، صداي بز نر در حال مستي. بقّيلهمَك (bəqqiləmək) : 1- بع بع كردن بز نر. 2- سر و صدا كردن، فرياد كشيدن.
|
بقّييه
|
bəqqiyə
|
: بخيه، دوخت.
|
بك
|
bək
|
: بيگ، بزرگ. بكيش (bəkiş) : نام طايفه اي از تركان افشار بوده كه امروزه جزء ايل ممسني به شمار مي رود. بكّييان (bəkkiyan) : نام روستايي از بلوك كامفيروز كه به معني جايگاه بيگها و بزرگان است.
|
بكرايى
|
bəkrayı
|
= بكّيرهيي (bəkkirəyi) : بكروي، نوعي از انواع مركّبات كه از نارنگي كوچكتر و كمي تلخ مزه است.
|
بكَم
|
bəkəm
|
= بكه (bəkəm) : بلكه، شايد، به هر حال.
|
بگ
|
bəg
|
: 1- بزرگ، رهبر، رئيس. 2- داماد. 3- از عنوانهاي احترام آميز. حسن بگ. (حسن بيگ) بگ اوْلماق (bəg olmaq) : داماد شدن. بگديللي (bəgdilli) : بيگدلي، يكي از طوايف 24 گانة قديم تركان كه تيرههايي از آنها در بين ايلات كشكولي ، فارسيمدان (ايمور) و … زندگي ميكنند. بگزا (bəgza) : بيگزا، جايي كه افراد بزرگ پرورش دهد، نام اصلي بلوك بيضاي فارس. بگزادا (bəgzada) : 1- بيگ زاده، بزرگ زاده. 2- نامي است براي دختران. بگَنمَز (bəgənməz) : مشكل پسند، بد پسند. بگنمزليك (bəgənməzlik) : مشكل پسندي. بگَنمَك (bəgənmək) : انتخاب كردن، پسند كردن. بگهنيلمَك (bəgənilmək) : پسنديده شدن، انتخاب شدن. بگيم (bəgım) = بگوم (bəgum) : 1- بيگم، بانوي بزرگ. 2- نامي است براي دختران.
|
بل
|
bəl
|
: 1- نوعي ظرف توبره مانند و طويل كه از برگ نخل درست ميشود و معمولاً در آن خرما، تنباكو و … ميگذارند؛ اين كلمه در اصل با «بال2» (بالا، بلند، دراز) هم معني و همريشه است و به معاني بالا، بلند، بزرگ و … است. 2- بالا آمده و ظاهر شده، آشكار، روشن و علني. (به تنهايي كاربرد ندارد.) (← بال2) بلا (bəla) : بلا، آنچه از بالا و آسمان نازل شود. بلَد (bələd) : بلد، آشنا. بلدچي (bələdçi) : بلد چي، راهنما، آشنا به جايگاه مورد نظر. بلدچيليك (bələdçilik) : بلد چيگري، آشنايي كامل داشتن. بلديرمك (bəldirmək) : آشكار كردن، عيان كردن، بيان كردن. بلَرْتْمَك (bələrtmək) : چشم را بيشتر روشن و باز كردن، چشم غرنبه كردن، چشم را براي تهديد ديگران بيش از حدّ معمول باز كردن. بلْگ (bəlg) : 1- برگ، برگ درخت. 2- ورق، ورق كاغذ. 3- سند، مدرك. بلگه (bəlgə) : 1- ورق كاغذ. 2- برگه، سند و مدرك. (← بل 2، بلگه) 3- قطعة كوچك، تكّه. بير بلگه چؤرهك وئر. (تكهاي نان بده.) بلگه (bəlgə) : سند، مدرك، نشان. (در تركي قديم «بلگو» به معني نشان و علامت بوده است.) (← بلگ، بلگه) بللَتديرمَك (bəllətdirmək) = بللَتمَك (bəllətmək) : مشخّص و تعيين كردن. بللَنمَك (bəllənmək) : 1- مشخّص شدن، آشكار شدن. 2- تأثير گذاشته شدن، مؤثّر بودن. بلـْلهمَك (bəlləmək) : 1- مشخّص كردن، آشكار كردن، تعيين نمودن. 2- مواظبت كردن، مراقبت كردن. 3- شمردن، شمارش كردن. بلـْلي (bəlli) : 1- آشكار، واضح، بديهي. 2- مشهور، نامي. بلـْلينمك (bəllinmək) : به وضوح تأثير گذاشتن، مؤثّر بودن. بله (bələ) : 1- دراز، طويل و كم عرض. 2- بلا، آنچه از آسمان نازل شود. بله بيد (bələ bid) : 1- نوعي درخت از انواع بيدها. 2- گياهي با برگهاي بلند شبيه برگ بيد كه در كنار جويبارها ميرويد. (دره) بله دان (bələ dan) : نوعي كيف بافتني كه در آن اشياي باريك و بلند مثل سيخ، تير نان پزي و … قرار دهند. بله-دِراز (bələ deraz) : دراز، بلند، بلند قامت. بله دوم (bələ dum) : دُم دراز، دم، دنبالچه. 2- بزغالة دم دراز و چاق. بله گؤوهن (bələ gövən) : نوعي از انواع گون. بلي (bəli) : بلي، درست است، روشن و واضح است. بليت (bəlit) : بلوط، درخت يا ميوة بلوط. (به اعتبار اين كه ميوة درخت بلوط دراز و طويل است.) بليك (bəlik) = بليگ بور (bəlig bur) = بليك بيچاق (bəlik bıçaq) : بلك بر، كارد بلند و بزرگ.
|
بلبَشور
|
bəlbəşur
|
= بلبَشه (bəlbəşə) : بلبشو، آشوب، هرج و مرج.
|
بلغَر
|
bəlğər
|
: ازدحام، انبوه جمعيّت.
|
بلغَم
|
bəlğəm
|
: 1- ازدحام، جمع و انبوه. 2- بلغم، خلط سينه. بلغَمه (bəlğəmə) : ازدحام جمعيّت.
|
بلكَم
|
bəkəm
|
= بلكه (bəlkə) : بلكه، شايد، به هر حال. بلكه-بلكه ائدمَك (bəlkə-bəlkə edmək) : به تأخير انداختن كار.
|
بله
|
bələ
|
(1) : نيمه، نصفه. بله بولغور (bələ bulğur) = بله بويورْت (bələ buyurt) : 1- نيمه تمام جويدن و تند تند خوردن غذا. 2- كلمه را نيمه تمام ادا كردن، تند تند حرف زدن. 3- كاري را نيمه تمام و بدون دقّت انجام دادن. بله بوْوجار (bələ bovcar) : كار نيمه تمام. بله روْواج (bələ rovac) : نيمه رواج، كار نيمه تمام. بله وارّی (bələ varrı) = بله واريس (bələ varıs) : عجيبب، برعكس.
|
بله
|
bələ
|
(2) : ضمير مشترك (خود، خويشتن) كه به تنهايي رايج نيست؛ امّا به صورتهاي : بلهمه (به خودم، برايم)، بلهنْگه (به خودت، برايت)، بلهسينه (به خودش، برايش) و … معمول است. (← بئله2)
|
بله
|
bələ
|
(3) : محرّف «بلا» عربي كه به معني «بدون» است و به تنهايي معمول نيست؛ امّا با بعضي از كلمات تركيب شده و مرسوم گشته است. مانند : بله تش (bələ təş) : مخفّف بلا تشبيه، بدون تشبيه. (اين اصطلاح زماني بيان ميشود كه چيزي را بخواهند به مقدّسات تشبيه كنند.) بله نِسبت (bələ nesbət) : بلا نسبت، بدون نسبت دادن. بله وارِث (bələ vares) : بدون وارث.
|
بلوج
|
bəluc
|
: 1- بلوچ، مردم و منطقة بلوچستان. 2- نام تيرهاي از طايفة كلبيلي فارسيمدان.
|
بم–بياز
|
bəm-bəyaz
|
: كاملاً خشك. (اغلب به لاشة گوشت قصّابي گفته ميشود.)
|
بن
|
bən
|
: درخت يا ميوة بن (پستة كوهي).
|
بن بوْروغو
|
bən boruğu
|
: نوعي بادام كوهي. بن سقّيزی (bən səqqızı) : سقّز، شيرة بن. بنليك (bənlik) : جايي كه در آن درخت بن فراوان باشد. بن دلَن (bən dələn) : داركوب. بن كلهشهسي (bən kələşəsi) : ميوة درخت بن. بنه : 1- درخت بن. 2- ميوة درخت بن. بنهچه (bənəçə) = بنهشه (bənəşə) = بنيشكه (bənişkə) : ميوة چاتلانقوش. بنييوْو (bəniyov) : بن آبي، درختي شبيه بن كه در كنار رودخانهها ميرويد.
|
بنا
|
bəna
|
: 1- بنا، اساس، شالوده. 2- قرارداد، تعهّد. بنا ائدمَك (bəna emək) = بنا قوْيماق (bəna qoymaq) : 1- اساس و شالودة چيزي را نهادن. 2- شروع كردن، آغاز كردن. 3- قرار نهادن، با خود پيمان بستن.
|
بنج
|
bənc
|
: له و كوبيده، زخم شده. (← انج)
|
بند
|
bənd
|
: (ف) 1- بند، طناب، ريسمان. 2- مفصل، بند استخوان. 3- سد، سيل شكن. 4- وابسته، علاقه مند. 5- فصل يا بخشي از كتاب يا مبحث. 6- مرز، سرزمين. 7- حبس، زندان. بند ائدمَك (bənd edək) : 1- بستن، بند كردن. 2- جفت گيري كردن، عمل لقاح انجام دادن. بندلي بوْروق (bəndli boruq) : نوعي از انواع بادام كوهي كه ساقههايش بند بند است و به آن «گچّي بوْروغو» هم ميگويند. بنده (bəndə) : 1- بنده، مخلوق، آدمي. 2- برده، غلام. 3- اينجانب، بنده. بنده كرّي (bəndə kərri) : گوش بريده شده، حيواني كه گوشش به وسيلة انسان بريده شده باشد. بندهليك (bəndəlik) : بندگي، غلامي، بندگي انسان بر پروردگار.
|
بنْز
|
bənz
|
: چهره، صورت، شكل و شمايل، رخسار. «عيسي قاسم» دئيهر اوْ گؤرنگ نوْلدو سارالدی گول بنزيم خزانــــه دؤندو يار ازلدن هاچان منه يار اوْلــــــدو ايندي يار اوْلموشدور بير اؤزگـهسيـنه
|
بنزَتمَك
|
bənzətmək
|
= بنگزَتمك (bəngzətmək) : تشبيه كردن. (از نظر شكل و قيافه.) مشابهت ايجاد كردن. بنزَلمَك (bənzəlmək) = بنگزَلمَك (bəngzəlmək) : تشبيه شدن، شباهت ايجاد شدن. بنزهديلمَك (bənzədilmək) = بنگزَديلمَك (bəngzədilmək) : تشبه شدن، تشابه يافتن. بنزهلي (bənzəli) = بنگزهلي (bəngzəli) : شبيه، مشابه. بنزهمَز (b |