|
Türkce farsca söZLÜk a b c حروف الفبای یک زبان.الفبا AUçar فرّار . پرواز کننده . پرنده
Uçma
|
səhifə | 25/26 | tarix | 02.10.2017 | ölçüsü | 9,67 Mb. | | #2992 |
| Uçar فرّار . پرواز کننده . پرنده
Uçma پرواز . پرش . اوجگیری
Uçmaq بهشت . پریدن . پرش کردن . رنگ باختن . ناپدید شدن . پرش کردن . رنگ باختن . ناپدید شدن . پریدن و فرار کردن(گاز) . خراب شدن . ریزش کردن کوه و افتادن . پرواز کردن
Uçrağan دچار شونده . مبتلاء
Uçrama ابتلاء
Uçramaq دچار شدن
Uçraşdırmaq دچار گردانیدن
Uçraşmaq به یکدیگر دچار شدن
Uçratmaq مبتلاء گردانیدن . دچار گردانیدن
Uçrayıcı دچار شونده . مبتلاء
Uçrayış ابتلاء . مفتونی
Uçucu فرّار . پرنده . هوانورد
Uçuqlamaq تب خال زدن
Uçunmaq لرزیدن . احساس سرما کردن . مورمور کردن . لرز کردن . مشمئز شدن
Uçuntu آنچه که ریزش کرده . آوار
Uçur پرنده
Uçurtma بادبادک . تکّه کاغذی که کودکان به آن نخ می بندند و به هوا می کنند. تخریب . پرواز دهی
Uçurtmaq پرواز دادن . پراندن . به پرواز درآوردن . بی اختیار برزبان راندن . خراب کردن . تخریب کردن . ویران کردن
Uçurum پرتگاه . مغاک . ورطه . سراشیبی . تند . خطر . فاجعه
Uçuş پرواز . هوانوردی . طرز پرواز . اوج گیری . اعتلاء
Uçuşdurmaq دسته جمعی پراندن . با هم به پرواز در آوردن
Uçuşdurulmaq دسته جمعی پرانده شدن . با هم به پرواز در آورده شدن
Uçuşluq پروازگاه
Udaq حلق
Udan بلعنده . خورنده . عایق . جذب کننده . برنده . پیروز
Uddurmaq بلعاندن . به کسی خوراندن . اجبارکسی به قورت دادن
Udqu پیروزی . غلبه
Udlaq حلق . حلقوم . گلو
Udma پیروزی . بلع
Udmaq بلعیدن . قورت دادن . فروخوردن . بردن در بازی و مسابقه . برنده شدن
Uducu برنده . بلعنده . جذب کننده
Uduxmaq گرسنه شدن . گرسنگی کشیدن
Udurum جرعه . لقمه .بلع
Uduş برد . فایده .سود . جایزه ی بلیت بخت آزمایی
Uduzma باخت . شکست
Uduzmaq باختن
Uduzulmaq بازنده شدن . از دست رفتن
Ufutmaq چپاول کردن
Uğraq محل سرزدن . پاتوق . دامنه
Uğrama تمایل . مواجه
Uğranmaq مواجه شدن
Uğraşı مشغولیت . مشغله . مسلک
Uğuldamaq آژیر کشیدن . بوق زدن . زوزه ی ممتد کشیدن . شیون کردن . صدا کردن کبوتر(بغبغو کردن)
Uğun قنات . کاریز
Uğunmaq از خنده روده بر شدن . ریسه رفتن
Uğur اقبال . شانس . خیر . برکت . سعادت . یمن . شگون . موفقیت . خوشبختی . طالع . بخت . سمت و مقصدی باشد که به آن رو کنند . به صورت اوغور وارد زبان فارسی شده است
Uğurdan همه با هم
Uğurlamaq مشایعت کردن . به کسی اوغور به خیر گفتن
Uğursaq گاوی که پس از مرگ گوساله اش ، شیرش را از دست بدهد
Uh آه . در مقام حیرت ، تعجب و ترس گفته می شود.
Ukəyuk فاخته
Ulaq در اصل به معنی پستچی و چاپار بوده است . خر . دراز گوش . کاربی مزد . اسب . پیک . کشتی کوچک . قاصد . چاپار . پست . حقوق و عوارضی که از زمان مغول تا قاجار برای پیکها یا چارپایان متعلق به پیکها می گرفتند . به صورت الاغ وارد زبان فارسی شده است . همچنین ترکمنهای ترکیه به محل اتصال دو کوه می گویند .در برخی موارد به معنای بزرگ استفاده می شود
Ulam پیام و یا نوشته ای که دست به دست برسانند . راهنمایی که مجبور بود به مأمور دیوان به رایگان خدمت کند . پیغام رساننده
Ulamaq عوعوکردن . زوزه کشیدن . ناله و زاری کردن . به زاری گریستن . زمانی که سگ زوزه بکشد،مردم معتقدند که بلا می گذرد
Ulan سرباز ساده . در زبان مغولی به معنای سرخ است
Ulanmaq میانجی شدن . رسیدن
Ular کبک نر
Ulas شهلا . پرکرشمه(چشم)
Ulaşım رابطه . نایلیت . وصول
Ulaşmaq به هم رسیدن . ملاقات کردن . دسته جمعی پارس کردن .ناله و زاری کردن
Ulatmaq به عوعو واداشتن . وادار به پارس کردن
Ulduzçu ستاره شناس
Ulduzçuluq ستاره شناسی
Ulu daş مگالیت
Ulu برتر . بزرگ
Uluç دلاور
Uluq ay ماه اردیبهشت
Uluq bayram عیدبزرگ . عیدفطر
Uluq بزرگ . عظیم . کبیر . محترم
Uluqlu میخ سر بزرگ . گیره ای که دهانه اش صاف باشد
Uluqsamaq اندازه ی بزرگ چیزی را خواستن
Ululama تعظیم . تکریم
Ululamaq گرامی داشتن
Ululuq والا مقامی . بزرگی . تعالی
Ulum دبدبه . شکوه . منظره . احتشام
Ulus مردم . توده . ملت
Ulusal and میثاق ملّی
Ulusal ملّی
Ulusçu ملی گرا
Ulusçuluq ملّی گرایی
Uluslar arası بین الملل
Um توقع . آرزو . چشمداشت
Umacaq انتظار . توقع
Uman امیدوار
Umanlıq امیدواری
Umar توقع چشمداشت . قابل انتظار . مورد آرزو . امیدوار . چاره
Umay الهه ی مهربانی و نگهدارنده ی کودکان .
Umma توقع . انتظار . چشمداشت
Ummaq چشمداشت داشتن . توقع داشتن . منتظر بودن
Ummuş امیدوار شده
Umsuq نا امید . ناکام
Umsundurmaq دلسرد کردن . ناامید کردن . فریب دادن . گول زدن
Umsunmaq دلسرد شدن . فریب خوردن
Umsutmaq دلسرد کردن . فریب دادن . گول زدن
Umu توقع . انتظار
Umud آرزو . چشمداشت . چشمک . طرف انتظار . به صورت امید وارد فارسی شده است
Umudlamaq امیدوار کردن
Umunc آرزو . انتظار
Umur آرزومند . امیدوار
Un آرد . پودر . غبار
Unamlı رسمی
Unamsız غیر رسمی
Unçu آرد فروش
Unqan بختیار . مسعود . خوشبخت
Unudulmaq فراموش شدن . از یاد رفتن
Unudulmuş فراموش شده . متروک شده
Unutqan فراموشکار
Unutmaq فراموش کردن
Ural تپه دار .مکان بلند همچون تپه
Urcan نام اصلی شهر بروجن
Urqa درخت بزرگ وتناور
Urlamaq بالا رفتن
Urlamış اوج گرفته . بالا رفته
Urlu گوژپشت . گوژدار . ورم دار
Urman نوعی بیماری پوستی
Ursiyət روسیه
Uruq خاندان . دودمان . خویشان
Urundlamaq انتخاب کردن
Urundu گزینش
Urunqut مبارز . جنگنده
Urus روس . روسیه
Uruş نبرد
Urutlamaq برگزیدن . سوا کردن
Uruturmaq از جا برخاستن . بپا شدن
Urvaq نوعی نان شیر دار
Us عقل . درایت . هوش . ادب . تربیت
Usa sığar معقول
Usal عفلانی . خردمندانه
Usanc بیزاری
Usandırıcı بیزار کننده . طاقت فرسا
Usandırmaq خسته کردن . بیزار کردن . دلزده کردن . به تنگ آوردن
Usanıcı بیزار شونده
Usanqın بیزار
Usanmaq ذله شدن . بیزار شدن
Usantı بیزاری
Usçu هوادار خرد . خردگرا
Usçuluq خردگرایی
Uslamaq عقلانی رفتار کردن
Usma انگاره . تخمین
Usmaq انگاشتن . حدس زدن . گمان بردن . استخوان را از گوشت پاک کردن
Ussal ذهنی . منطقی
Uş اینک . حالا . این . اینجا
Uşaq bağçası مهدکودک
Uşaq borusu مجرای رحم
Uşaq evi مهد کودک . یتیم خانه . کودکستان
Uşaq muşaqlar بر و بچه ها
Uşaq بچه . طفل . کودک . خردسال . غلام . پسر ساده رو و زیبا . خاصه ی شاه . خاصگی
Uşaqlar بچه ها
Uşaqlıq بچگی . ایام کودکی . رحم . زهدان . بچه دان
Uşal آن . آنچنانکه
Uşatmaq شکستن . ریختن و شکستن
Uşxunmaq هوس کردن . پرپر زدن
Uşun کتف . شانه
Utanar شرمسار
Utanc شرم . آزرم
Utancaq خجالتی
Utandırmaq شرمگین کردن . خجالت دادن
Utanıb qızarmaq از خجالت سرخ شدن
Utanış شرم . آزرم
Utanma شرم . آزرم
Utanmaq شرم کردن . آزرم داشتن
Utanmaz بی شرم
Uva لانه
Uvaq ریزه . کوچک
Uyaq قافیه
Uyaqçı قافیه پرداز
Uyaqmaq غروب کردن
Uyan مطیع
Uyar متناسب . شبیه . هماهنگ . مطابق . مناسب
Uyarı اخطار
Uyarış جلب توجه . اعلان
Uyarqa شاخک . آنتن
Uyarlac آداپتور
Uyarlamaq هماهنگ کردن
Uyarlıq هماهنگی . برازندگی . تشابه . تطابق . همانندی . سازگاری
Uyarma اطلاع دهی . اخطار
Uyarmaq اطلاع دادن . توجه کسی را جلب کردن . اخطار دادن
Uyartı اخطار
Uydu ماهواره . پیک
Uydurma ساختگی . جعلی . تخیلی . خیالبافی . افسانه . جعل
Uydurmaca سفسطه . مغلطه
Uydurmaçı دروغزن . چاخان
Uydurmaq حرف تازه گفتن . از خود درآوردن . اختراع کردن . جعل کردن . فریب دادن . گول زدن . بیهوش کردن . به خواب بردن . تطبیق دادن . سازگار کردن
Uyduru خیال
Uydurucu چاخان . دروغزن . مسکر . مست کننده
Uyduruq جعلی
Uydurulmaq جعل شدن . اختراع شدن . سازگارشدن
Uyğar بیدار
Uyğar فرهنگی . مدنی
Uyğarlıq فرهنگ . مدنیت
Uyğarma تفهیم
Uyğarmaq فهمیدن پس از کمی اندیشه . اخطاردادن
Uyğu خواب . چرت . رویا
Uyğulama تطبیق
Uyğulamaq تطبیق دادن . به عرصه آوردن . هماهنگ کردن
Uyğulanmaq تطبیق داده شدن . هماهنگ شدن
Uyğun bucaq زوایای متقابله
Uyğun سازگار . هماهنگ . درخور . موافق . مناسب . مطابق . در جهت
Uyğur خویشاوند . متحد
Uyğusal تطبیقی
Uyxu خواب
Uyqu اجراء
Uyqulama اجرا . اقدام
Uyqulamaq اجرا کردن
Uyqulanış اجرا . کاربرد
Uyqulanmaq اجراشدن
Uyqulayım اجرا . کاربرد
Uylanmaq به فکر فرو رفتن
Uylaşım توافق
Uylaşmaq باهم فکر کردن . توافق کردن
Uyluq ران . استخوان ران
Uymaq منطبق بودن . موافق بودن . سرگرم شدن . فریب خوردن . پیروی کردن
Uymaz مغایر
Uyruq تبعیت
Uysal رام . مطیع . کسی که هرچه گفته شود ، نفهمیده تصدیق کند
Uysun هماهنگ
Uytun مبارک . خوش یمن
Uyu خواب
Uyuducu خواب آور
Uyuq مترسک . چند سگ کوچک که در باغ و مزرعه برای علامت گذاری روی هم می گذارند . خواب سبک
Uyuqlamaq به خواب سبک فرو رفتن
Uyulmaq خواب رفتن
Uyum هماهنگی . آهنگ . هارمونی
Uyumaq خوابیدن . خواب رفتن . در خواب بودن . ساکت و بی حرکت شدن . بی خبر . غافل بودن
Uyumcu پیرو
Uyumsuz کسی که از سر نادانی خود را به خطر یا دردسر می اندازد. ناهنجار
Uyunmaq لخته شدن . ماست شدن شیر
Uyuntu خواب . تنبلی
Uyur gəzər کسی که در خواب راه برود
Uyur خوابیده . ساکن
Uyuş لجوج . خیره
Uyuşqan هماهنگ . سازگار . حرف شنو . نرم خو
Uyuşmaq باهم سازگار بودن . هماهنگ بودن . جور بودن . به همدیگر خوردن . مطابقت کردن . بی حس شدن . کرخت شدن . پیوستن . رسیدن
Uyuşuq هماهنگ . سازگار . بی حس . کرخت
Uyuşum تطابق . هماهنگی
Uyuşur هماهنگی . تطابق
Uyuz کچل . جرب . بی دست و پا
Uyvaq استوانه . سیلندر
Uz به معنی مناسبت ، موافق ، مطابق ، برابر و اصیل که مستقلا استفاده نمی شود
Uzağı حداکثر
Uzaq at اسب پیشتاز
Uzaq başı حداکثر(زمان)
Uzaq doğu شرق دور
Uzaq düşmək دور افتادن
Uzaq دور . با فاصله . بعید . برکنار
Uzaqdan uzağa دورادور
Uzaqlamaq دور کردن
Uzaqlanmaq دور شدن
Uzaqlaşmaq دور شدن . جدا شدن . کنار کشیدن . کناره گیری کردن . فاصله انداختن
Uzaqlatmaq دور کردن
Uzaqlıq هجران . دوری . فاصله . بُعد
Uzam biçim شکل هندسی
Uzam bilgi هندسه
Uzamdaş هم مکان
Uzan عاشیق . خنیاگر . شاعر و آوازه خوان و نوازنده ی مردمی طایفه ی اوغوز . ساز اوزانها قوپوز بود . در گذشته به جای قوپوز ، اوزان می گفتند و شاعر و سازنده و نوازنده ی مردمی را اوزانچی می نامیدند . بعد از قرن 15 میلادی ، اصطلاح اوزان در آذربایجان و ترکیه به «عاشیق» و در آسیای میانه به «باخشی» تغییر نام یافت
Uzanaqlı دراز شده . در حال دراز شده
Uzandırmaq طولانی کردن . دراز کردن . کش دادن . خواباندن
Uzanım امتداد . دوام
Uzanış امتداد . درازا
Uzanmaq امتداد یافتن . طولانی شدن . طول کشیدن . به درازا کشیدن . قد کشیدن . خوابیدن . در بستر دراز کشیدن . دراز شدن
Uzantı درازا . طول
Uzaşdırmaq دور گردانیدن
Uzaşmaq دور شدن
Uzatmaq طول دادن . کش دادن . امتداد دادن . خواباندن . دراز کردن . لفت دادن کلام . به درازا کشیدن . پر حرفی کردن . به تأخیر انداختن . طولانی کردن . بلند کردن
Uzay فضا . جو
Uzayçı فضانورد
Uzbay توانا
Uzbilim ریاضی
Uzcan توانا
Uzlanmaq ماهر شدن
Uzlaşım موافقت
Uzlaşmaq هماهنگ شدن . تطبیق شدن . برابری کردن . جور شدن . با هم توافق کردن . با هم تفاهم نمودن
Uzluca هنرمندانه
Uzluq هنر
Uzluqsal هنری
Uzman متخصص
Uzmanc هنرمند
Uzmanlaşmaq ماهر شدن
Uzmanlıq تخصص . اختصاص
Uzun başı حداکثر
Uzun burun بینی دراز . ماهی خاویار . سگ ماهی . تاس ماهی .به همین صورت وارد زبان فارسی شده است
Uzun مادّه ی چسبناک گندم . دراز. بلند . طولانی
Uzuna بدرازا . از طول
Uzunçu پر حرف . ورّاج
Uzunluq درازا
Uzunu طول چیزی . در امتداد . در طول چیزی
Ücəşdirmək برانگیختن . تحریک کردن . سربسر گذاشتن . وسوسه کردن
Ücəşmək تحریک کردن . مزاحم شدن . آزار دادن . زیاد شدن . شوخی کردن . همچنین در زنجان به کبوتر ماده گفته می شود.
Üç açılan تفنگ سه تیر
Üç atılan تفنگ سه تیر
Üç ayaq سه پایه . تئودولیت
Üç aylıq سه ماهه
Üç bir سه گانه . سه تایی
Üç bucaq مثلث . سه ضلعی
Üç fayizli سه در صدی .(وام سه درصدی . سود سه درصدی . دارای سه درصد مخلوط)
Üç qat سه تا . سه لایه . سه طبقه . سه ردیفی . همچنین نام درختی که سه پوست دارد
Üç milli سه خطی . دارای سه خط موازی (کاغذ،پارچه) .
Üç ölçülü سه بعدی(دارای طول،عرض و ارتفاع)
Üç ulduz ستاره ی میزان
Üç yanlı سه پهلو . سه بر . سه جانبه . سه طرفه
Üç yaşar سه ساله . در سن سه سالگی
Üç yaşlı سه ساله
Üç سه
Üçgən ölçüsəl مثلثات
Üçgən مثلث . سه گوش
Üçlü bağlaşma اتحاد مثلث
Üçün برای . به خاطر
Üçüncü سومی
Üçürmə خاموشی
Üçürmək خاموش کردن . خفه کردن
Üdülmək پرگویی کردن . یاوه گفتن
Üfləc کولر . باد بزن
Üfləmək پف کردن . فوت کردن . دمیدن . خاموش کردن
Ükə روده
Üləşdirmək پخش گردانیدن
Üləşkə کسر(ریاضی)
Üləşmək پخش شدن . پراکنده شدن
Ülgən بزرگ . عظیم . یکی از نامهای خداوند در میان ترکان
Ülgü نمونه . نمونه ی بریده . به صورت الگو وارد زبان فارسی شده ست
Ülgüc تیغ . تیغ ریش تراشی . تیغه ی (آلات برنده) استره
Ülgücləmək تیغ زدن . نیشتر زدن . با تیغ تراشیدن
Ülgüçü الگوساز . نمونه پرداز
Ülgüləmək با تیغ تراشیدن
Ülgüt نمونه . نمونه ی بریده
Ülkər خوشه ی پروین . ثریا . هفت خواهران . ستاره . سرکش . ناآرام . درخشان
Ülkü عالی . پیمان . ایده ی ذهنی
Ülük لانه ی بلبل
Ülüş سهم . نصیب
Üm شلوار
Ün صدا . آواز . غوغا . همهمه . شهرت . آوازه
Ünləmə فراخوانی
Ünləmək فراخواندن . صدا کردن
Üpləmək تاراج کردن
Üplətmək تاراج گردانیدن . دستور به تاراج دادن
Ürək bir همدل . صمیمی
Ürək eləmək جرأت کردن . جسارت ورزیدن . شهامت به خرج دادن
Ürək oynadan دل انگیز
Ürək vermək دل دادن . عشق ورزیدن . دلیر گردانیدن . تشویق کردن . دلداری دادن
Ürək دل . قلب . جرأت . شجاعت . دلیری
Ürəm درآمد . درصد
Ürəmə نتاسل
Ürəmək تولیدکردن . تولید شدن
Ürən اژدها
Ürətəc تولیدکننده . ژنراتور
Ürətilmək تولید شدن
Ürətim تولید
Ürətimlik کارخانه . کارگاه
Ürətiş تولید . فرآوری
Ürətkən مولّد . تولید کننده
Ürəyə almaq به دل گرفتن
Ürəyi incə دل نازک . مهربان . رحمدل
Ürəyi istəyən دلخواه . میل
Ürəyi yoxa حساس . نرم خو
Ürəyiş تولید . فرآوری
Ürkək رمو . ترسو . بزدل
Ürkən رمنده . وحشی
Ürülgən همواره متورم
Ürümbeç گهواره
Ürün محصول . بازده . ثمر
Ürüş شکل لوله شده ی حلوا
Üsəmə غربالگری
Üst otaq بالاخانه
Üst üstə روی هم رفته . در مجموع
Üst روی . سطح . رویه . رو . بالا. فوق . فراز . قسمت فوقانی . توان . قوه(ریاضیات) . کنار حاشیه . بر
Üstə gəlmək جمع کردن
Üstə بالا . برروی . در روی . اضافه . توان(ریاضی)
Üstəgəl علامت جمع . +
Üstək غالب . پیروز . برتر
Üstəl رویه دار
Üstələnc رُل . نقش
Üstələnmək افزایش داده شدن . تأکید شدن
Üstələnmək اوج گرفتن . صعود کردن . به گردن گرفتن
Üstələnti تعهد . تقبل
Üstəlik علاوه بر . اضافه بر . افزون بر . باضافه . سرک . ترجیح
Üstəlmək افزایش یافتن
Üstənci متعهد
Üstənmək متعهد شدن
Üstərmək برای برتری با هم رقابت کردن
Üstlənici پشتیبان
Üstlənim عروج . صعود . تعهد
Üstlük روسری
Üstün عالی . برتر . بالاتر . روی چیزی...ممتاز . مسلط . مستولی
Üstünə به روی . به بالای . به عنوان . بنام . به عهده ی
Üstünlanmək چیره شدن
Üstünləşmək چیره تر شدن
Üstünlük اعتلاء . برتری . چیرگی . تسلط . بالاتری . تقدم . رجحان . امتیاز . استیلاء . غلبه . تحکّم
Üşəngəc تنبل
Üşənmək یکه خوردن . ترسیدن . نا آرام شدن
Üşüdən سردکن
Üşümək لرزیدن . احساس سرما کردن . یخ زدن . از سرما لرزیدن . چائیدن
Üşütmə لرزولرزش . تب ولرز
Üşütmək از سرما لرزاندن . تب و لرز کردن
Ütü bezi پارچه ای که روی چیزی بگذارند که اطو روی آن می کشند
Ütü وسیله ای که با گرم کردن ، چین و چروک پارچه را صاف می کند . به صورت اطو و اتو وارد فارسی شده است
Ütücü اتوکش
Ütük کفش . طومار ابواب وقایع و سرگذشت . پرکنده . کز داده شده
Ütüləmə اتو کشی
Ütüləmək اتوکشیدن
Ütülmüş پرکنده
Ütülü اتوکشیده . شق و رق
Ütünmək ولگردی کردن . بیکار و بیعار گشتن
Üyə عضو
Üyəlik عضویت
Üz ağı ناموس
Üz göstərmə رونمایی
Üz qırxan ریش تراش
Üz ölçümü مساحت
Üz su آب سطحی
Üz suyu آبرو . حیاء . شرم
Üz süz بدون رویه و سر شیر . لحاف بدون رویه . بی شرم . پررو . کمرو . خجالتی
Üz صورت . پرده ی روغنی که روی شیر جمع می شود .رویه ی لحاف . رخ . سیما . سطح . رویه . سرشیر . ظاهر .نما . رونویس . نسخه . رونوشت . آبرو . حیاء . شرم . بلیغ . سنجیده . گِل چسبنده
Üzbarı رو در رو
Üzdə در ظاهر . ظاهرا . در حضور . کم عمق . سطحی
Üzdən از رو . سطحی . کم عمق
Üzey سطح
Üzeysəl سطحی
Üzə gələn آینده . پیش رو
Üzə gülən دو رو. ریاکار
Üzə vermək بروز دادن . ظاهر ساختن . نشان دادن
Üzə vurmaq افشاء کردن . تو روی کسی چیزی را گفتن
Üzən شناگر . رودخانه . شناور
Üzəngi رکاب(اسب) . رکابی(گوش)
Üzəngiçi رکابدار
Üzər معلّق . شناور . شناگر . بر . روی
Dostları ilə paylaş: |
|
|