Türkce farsca söZLÜk a b c حروف الفبای یک زبان.الفبا A



Yüklə 9,67 Mb.
səhifə16/26
tarix02.10.2017
ölçüsü9,67 Mb.
#2992
1   ...   12   13   14   15   16   17   18   19   ...   26

Kövrəmək ناتوان شدن

Köy محل کوچک زندگی . قریه . ده . به صورت کوی وارد زبان فارسی شده است

Köyçü دهاتی

Köyəv داماد

Köymək سوختن . سوزاندن . مکدّر شدن . پریشان خاطر شدن . نگران شدن

Köynək پیراهن

Köz زغال برافروخته . به صورت کز به معنای گل آتش وارد زبان فارسی شده است

Közərmə گداختگی . درخشندگی . تلالو

Közləmə سرخ کنی . کبابی

Közlü شیاردار

Kuçuq توله سگ(گویش خوی و سلماس)

Kuf getmək تاب بازی کردن

Kuf تاب . نوعی جغد که آن را کنگی نیز می گویند

Kul غلام . بنده

Kula هیزم

Kurt کرم

Küçük خرد . توله . توله سگ . کودک . طفل (در مقام ناسزا یا شوخی) . به صورت کوچک وارد زبان فارسی شده است.کیچیک نیز می گویند

Küdü کدو

Küf سفیدک . روشن(رنگ)

Kükrənti غرّش . نعره

Kükrətmək به غرش در آوردن

Küküz هموار . صاف . نفیس . تحفه

Kül atan خاک انداز

Kül خاکستر . کود

Külçə نان شیرینی . به صورت کلوچه وارد زبان فارسی شده است

Külə بی دم . بدون دم . کوتاه قد . کوتوله . برده

Külək تلاطم دریا . برف همراه با باد . موج بزرگ . تلاطم امواج دریا . توفان شدید با برف . به صورت کولاک وارد زبان فارسی شده است

Küləş کاه بن . کاه . پوشال . ساقه ی گیاه برنج

Künc گوشه

Küpə girən حیله گر

Kürd کُرد

Kürək پارو . پشت . دوش . کتف . قفا . به صورت الکریک وارد عربی شده است

Kürəkən داماد

Kürküm زعفران

Kürşamaq کند کردن

Kürt کرچ(مرغ) . خوابیدن مرغ بر روی تخم مرغ

Kürümək پارو کردن . روبیدن . رُفتن

Küsdürə رنده

Küsgün قهرکننده

Küskün قهرآلود . رنجیده . دلخور . زودرنج . بدبین

Küsmək قهرکردن . با کسی حرف نزدن . رنجیدن . دلخور شدن

Küşültü پژواک . عکس صدا . زوزه . صدای به هم خوردن امواج

Küt baş کم عقل

Küt bucaq زاویه ی حادّه

Küt کپه . توده . . کند . بی دست و پا . دیرفهم . کودن . تنبل . زاویه ی حاده . نانی که به تنور افتاده باشد . نان کوله رفته در تنور . غذای سگ . زمخت

Kütəy چوپان

Küvləmək سر و صدا راه انداختن . با سرو صدا هجوم بردن .

Küy سر و صدا . صوت . طنین . غوغا . های و هوی . شایعه . چو . ریشه . نسب . موسیقی

Küyçü غوغاگر . شایعه پرداز

Küyənti کنسرت

Küyləşi کنسرت

Küylü پرطنین . طنین دار

Küysəl موزیکال . موسیقیایی

Küyüldəmək طنین انداختن

Küyütmək رم دادن . رماندن

Küz آغل . شیار . کشاورزان هنگام شخم زدن مزرعه ، ابتدا آن را به قسمتهایی کوچکتری با نام «کوز» تقسیم می کنند .

Küzəc ظرف آب . به صورت کوزه وارد زبان فارسی شده است

Q ق . یکی از حروف صامت زبان ترکی آزربایجانی است که جزء حروف صامت طنین دار ، پسین کامی و انفجاری گروهبندی می شود.

Qab ظرف . آوند . طبق طعام . چارچوبه ی عکس . به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است . استوار . محکم . تسخیر ناپذیر

Qaba خشن . زبر . زمخت . بی ادب . بی تربیت . بی نزاکت

Qabaq کدو . .جلو . پیش . مقابل . برابر . پیشین . اول . اولی . چهره . منظر

Qaballamaq کنترات کردن

Qabarmaq باد کردن . مغرور شدن . پینه بستن . تاول زدن . ورم کردن . آماس کردن . عصبانی شدن .

Qabıq پوسته . کدو تنبل . پوست . رویه . قشر . پوشش بیرونی . غلاف . ناودانی بر کنار بام برای جمع آوری آب باران و هدایت آن به زمین . به صورت قابوک وارد زبان فارسی شده است

Qabırqa دنده . استخوانهای سینه . کمرگاه . کمر و پهلوی اشیاء(سماور و غیره) . به صورت قبرقه و قبرغه وارد زبان فارسی شده است

Qablatmaq چپاندن

Qac دشمن . مخالف . ضد . نهرهای باریک برای آبیاری

Qaç پاره ای از خربزه و مانند آن . جویباری کوچک برای آبیاری مزرعه . نوعی تیر . شکاف . ترک . بریده . چقدر . به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است

Qaçaq فراری. دهقانانی که برای مبارزه با خوانین و مأمورین دولتی به کوهها و جنگلها فرار می کردند و داستان دلاوریهای آنان(مانند قاچاق نبی ، قاچاق کرم ، و قاچاق محمد) زبانزد مردم آزربایجان است . تندرو . کاری بر خلاف قانون که پنهانی انجام شود . متاعی که معامله یا ورود آن به کشور ممنوع باشد . کالایی که خارج از قواعد گمرکی وارد کشور شود . به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است

Qaçaraq بدو . در حال دویدن . دوان

Qaçılmaz اجتناب نا پذیر . ناگزیر

Qaçmaq دویدن . گریختن

Qadağan ممنوع . غیرمجاز . غیرقانونی . به صورت قدغن وارد زبان فارسی شده است

Qadamaq میخ دوز کردن . محکم کردن

Qadın خانم . بانو . صورت تغییر یافته ی واژه ی خاتین (خاتون) است

Qadıncıl زن ذلیل

Qadınçı فمنیست . کسی که برای حقوق زنان تلاش می کند

Qadınlaşmaq به صورت زن درآمدن

Qafa şütü ضربه ی با سر

Qafa tası جمجمه

Qaflan پلنگ

Qaftan لباس رزم . به صورت خفتان وارد زبان فارسی شده است

Qaxış سرزنش . سرکوفت . طعنه . ضربه . کوبش

Qaxlamaq خشکاندن

Qaxmaq پوست درخت بید که می سوزانند . .سرزنش کردن . طعنه زدن . شماتت کردن . سرکوفت زدن . کوبیدن .

Qaxsımaq فاسد شدن . متعفن شدن . گندیدن

Qaxşamaq پاره کردن . بریدن . خرد کردن . شکافتن . از هم دریدن

Qaqqaq میخ

Qaqqıldamaq قهقهه زدن . قدقد کردن

Qala این واژه از ریشه ی ترکی قالقا به معنی سپر و محافظ است . دژ . بارو . حصاربلند . زندان . محبس . به صورت کلات وارد زبان فارسی شده است . همچنین از ریشه ی (قالماق) به معنای (مانده) نیز می باشد.

Qalabalıq شلوغی . پر هیاهویی . ازدحام

Qalağay هر چیز ابری ملوّن . به صورت کلاغ وارد زبان فارسی شده است

Qalaq پشته . پشته ی علف یا چیز دیگر . چیدمان تپاله گوسفندان . تاج عروس . تاجی که از تخته و یا سنگ ، برای گذاشتن بر سر عروس تزئین می شد .

Qalamaq توده کردن . روی هم چیدن . انباشتن . تل کردن .

Qalan باقیمانده . اضافی . بقیه . به صورت قلان وارد زبان فارسی شده است

Qalar اسکان . حضر

Qalça قالیچه . قسمت میان ران و تهیگاه

Qaldırac اهرم . دیلم

Qaldıran بلند کننده . بالابر

Qaldırım سنگفرش

Qaldırmac جرثقیل . گرانکش

Qalxan سپر

Qalxar پرآوازه

Qalxım برآمدگی . برجستگی

Qalxış خیزش . قیام . معراج . توسعه

Qalxmaq برخاستن . بپاخاستن . بالا رفتن . قیام کردن . ور آمدن

Qalı فرش دستباف پشمی که معمولا در روستاها بافته می شود و رنگهای آن نیز طبیعی است . به همین صورت و معنی وارد زبان فارسی شده است.

Qalıq ته مانده . پس مانده . بقیه . باقیمانده . بقایا . میراث . تفاضل . تتمه

Qalım دیرزیستی . دیرپایی . بقا

Qalımlıq ماندگاری . ثبات . دوام

Qalın ضخیم . کلفت . پرجمعیت . پرپشت . انبوه

Qalısız بی تردید . حتمی

Qalış اقامت . محل ماندن

Qalıt ارث . ماترک

Qalıtım وراثت . ژنتیک . اشتراک

Qallaq مسخرگی . شوخی . لودگی

Qallamaq مسخره کردن . هرزگی کردن

Qalma توقف . مانده . باقی . یادگاری

Qalmaq ماندن . اقامت کردن . گیر کردن

Qalmaş هرز . بیهوده . یاوه . نامعقول . به صورت قلماش نیز آمده است

Qamarmaq احاطه کردن

Qamaşmaq خیره شدن چشم (در اثر نور زیاد ) . حالت چشم وقتی که به برف یا آفتاب خیره شود . کند شدن دندان

Qamçı تازیانه . چوبی نازک که سواران در دست می گیرند . تار . موی

Qamçılamaq تازیانه زدن . با خشونت انتقاد کردن . به شدت باریدن باران و تگرک . تحریک کردن . برانگیختن

Qamlama درمان . معالجه

Qamlamaq درمان کردن

Qamlanmaq درمان شدن

Qan sızma خونریزی . خونریزی داخلی . چکیدن خون

Qan خون . نسل . تبار . دودمان . سرشت . طبیعت . دشمنی . خصومت . انتقام . قصاص . قتل . آدم کشی

Qanan فهمیده . با شعور . با ادب . با نزاکت

Qanatmaq خونین کردن . خونی کردن . زخمی کردن

Qandırmaq فهماندن . شیرفهم کردن . حالی کردن . دسیسه کردن . کلاه گذاشتن بر سر کسی . سیر گردانیدن

Qanıq تشنه ی خون . خون آشام . عادت کرده . سیراب . نشئه

Qanıqmaq عادت کردن . تشنه ی خون شدن . شیرگیر شدن . معتاد شدن

Qanış اقناع . نیرنگ . فریب

Qanıt دلیل . برهان . حجت

Qanıtqan همواره شوق آفرین

Qanıtlamaq اثبات کردن

Qanıtlanım اثبات

Qanıtsav تئوری . نظریه

Qanqıma آرزومندی . حسرت

Qanqımaq در آرزوی چیزی بودن . در حسرت چیزی بودن . التماس کردن . تقاضا کردن

Qanmaq فهمیدن . درک کردن . حالی شدن . شیرفهم شدن . سیر شدن

Qanmaz نفهم . کودن . احمق . بی ادب

Qanrıma عقب گرد

Qanrımaq به عقب برگرداندن . چرخاندن

Qansız کم خون . ضعیف . بی خون . بدون خونریزی(دعوا) . بی احساس . ترسو . بی غیرت

Qanşar جلو . روبرو . مکانی که مقابل دید باشد

Qanşarlamaq استقبال کردن

Qantaşmaq شوریدن . دسته جمعی آشوب کردن

Qap استخوان شتالنگ که برای قمار و بازی به کار می رود . بجول

Qapaz سرکوفت . توسری

Qapcıq کپسول

Qapılış تأثیر . تأثر

Qapış تاراج . سرقت . دزدی . گازگیری

Qapqır حساس . با ذوق

Qapqışay صاف . ساده . خالص

Qaplam مساحت

Qaplamaq احاطه کردن . پوشاندن . شامل شدن . فراگرفتن

Qapmaq گاز گرفتن . گزیدن . نیش زدن . چنگ زدن . ربودن . این واژه به صورت ترجمه شده ی قاپیدن به معنای دزدیدن و کش رفتن وارد زبان فارسی شده است

Qapsamaq اشغال کردن . ناگهان در میان گرفتن و فرو گرفتن

Qapsamaq اشغال کردن . ناگهان در میان گرفتن و فرو گرفتن

Qapud دربچه . به صورت کاپود و کاپوت به معنای دربچه ی داخل ماشین وارد زبان فارسی شده است و به صورت capote به معنای کلاه باشلق دار و کاپوت ماشین وارد زبان انگلیسی شده است

Qar برف . سفید . تمیز

Qara ba qara سایه به سایه . پا بپا

Qara bağ جنگل بزرگ و پهناور . نام ناحیه ای معروف در آزربایجان که مرکز آن شهر خان کندی است

Qara qorxu تهدید

Qara nal اسب بدون نعل

Qara nəfəs تنگ نفس . با شتاب و نفس زنان

Qara təhər سیاهگون . سیاه وش

Qara vurğun افلیج

Qara yağ نفت . روغن سیاه . روغن مستعمل ماشین

Qara yaxmaq تهمت زدن . متهم کردن

Qara yaz سیاه بهار . از اول بهار بهار تا اواسط اردیبهشت

Qarabağ şikəstəsi یکی از مقامهای ضربی آزربایجانی

Qaramaq متهم کردن . سرزنش کردن . ملامت کردن . مراقبت کردن . تحت نظر داشتن . نفرین کردن . تاریک شدن

Qaraman سیاه تن . سیاه چشم . دلاور . پهلوان . نوعی گوسفند با دنبه ی چربی و پر . به صورت قهرمان به معنای دلاور وارد زبان فارسی شده است

Qaran بی ثمر . لخت . شوره زار

Qarandaş مداد

Qaranquş پرستو . چلچله

Qaranlıq تاریکی . سیاهی . جای تاریک . مبهم . غیرواضح

Qarcamaq آشفته کردن

Qardaş برادر . دوست . رفیق . در دوره ی صفوی لقب و عنوانی بود که به امرا و بزرگان می دادند . خطاب دوستانه و احترام آمیز به پسران و مردان

Qarğaşa سر و صدا . جار و جنجال . غوغا . ازدحام . به صورت قرقشه ، قرغشه و خرخشه وارد زبان فارسی شده است

Qarğımaq نفرین کردن . لعن کردن

Qarğış نفرین

Qarı پیر زن . همسر . زوجه . عیال . جادوگر . حیله گر . ذرع . نام آلتی که با آن چیزها را کز کنند. بازو

Qarıxmaq اشتباه کردن . سردرگم کردن . دستپاچه شدن(گویش اردبیل)

Qarın شکم . بطن . اندرون . دل . رحم . زهدان

Qarındaş برادر . هم شکم

Qarış وجب

Qarışdırmaq مخلوط کردن . دو بهم زن

Qarışım مخلوط . آلیاژ

Qarışmaq آمیختن . دخالت کردن . خراب شدن . بد شدن

Qarqaq صحرا . بیابان خشک . بی آب و علف

Qarlamaq برف باریدن

Qarmaşıq مختلط

Qarmatmaq ربایانیدن . باعث تاراج چیزی یا جایی شدن

Qarnı açıq لخت . برهنه . بیچاره و فقیر . گرسنه

Qarnı zığlı حسود . بد خواه

Qarovulçu نگهبان . دیده بان . به صورت قراولچی وارد زبان فارسی شده است

Qarpımaq گاز گرفتن به قصد شوخی . بازی کردن به قصد معاشقه

Qarpız هندوانه

Qarsalamaq سوزاندن(سرما) . کز دادن . سوزاندن مو . تف دادن

Qarsalanmış سوخته

Qarsamaq سوختن مو . سوختن سطحی . کزگرفتن

Qarşaq تکه ای از لباس که به اندازه ی یک وجب باشد

Qarşı sav آنتی تز

Qarşı مقابل . روبرو . طرف مقابل . رویارو . برابر . نسبت به . درباره ی . ضد . مخالف . علیه . برعلیه

Qarşılama استقبال . برخورد

Qarşılamaq استقبال کردن . پیشواز کردن . برخورد کردن . ملاقات کردن . روبرو شدن . مواجهه شدن

Qarşılıq تقابل . برابر هم بودن

Qarşın برعکس

Qarşıt ضد . مخالف

Qartal شاهین

Qartalmaq سرباز کردن زخم . فرتوت شدن . زمخت شدن

Qarvanmaq دستگیر شدن . در حین جستجو به چیزی برخورد کردن

Qarvaşmaq گلاویز شدن . در جستجوی چیزی با هم مسابقه دادن

Qaslamaq به حالت کشیده در آوردن

Qasnamaq به هم فشردن دندانها . لرزیدن

Qasnı بارزد . قنه . به صورت کاسنی وارد زبان فارسی شده است

Qaş daş سنگهای قیمتی

Qaş ابرو . کمان ابرو . خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید .

Qaşıq آلتی چوبی یا فلزی دارای دسته که با آن طعام و شراب خورند. به صورت قاشق و قاشغ وارد فارسی و به صورت القاشوقه وارد عربی شده است

Qaşımaq خراشیدن . خاراندن . ناخن کشیدن . تراشیدن . خراشیدن . با سایش پاک کردن . زدودن

Qaşınmaq خود را خاراندن . خاریدن . خار داشتن . مورمور کردن . خارش گرفتن .

Qaşqa مشهور . گاو پیشانی سفید . پیشانی سفید . بین دو ابرو . وسط پیشانی . دایره ی پیش جنگ . نوعی سلاح که از آهن ساخته و در روز جنگ بر پیشانی اسب بندند. ارّابه اسبی دوچرخه . به صورت قشقه وارد زبان فارسی شده است.

Qaşqar جسور

Qaşov کبیجه . کبیچه . پشت خار ستور . وسیله ی تیمار چهارپایان . آلتی آهنی دارای دندانه که بدن جانداران را بدان خارند تا کثافت پوست آنها پاک گردد . به صورت قشو وارد زبان فارسی شده است.

Qat sayı ضریب

Qat دفعه . مرتبه . طبقه . لایه . بند . خط اتو

Qatıq ماست

Qatılım مشارکت

Qatışıq درهم بر هم . به هم ریخته . ریخته و پاشیده . مغشوش . ژولیده . مخلوط . آمیزه

Qatışmaq مخلوط شدن . قاتی شدن . خراب شدن

Qatqı مخلوط . ماده ی مخلوط شده . استوار . شکست ناپذیر

Qatla نوبت

Qatlamaq تا کردن . روی هم خواباندن .

Qatmaq مخلوط کردن . علاوه کردن . شرکت کردن . داخل کردن . ملحق کردن . به هم ریختن . به هم زدن

Qatman لایه

Qatnat تکرار

Qaval دف . دایره . نوعی رقص آزربایجانی

Qavara اندام . به صورت قواره وارد زبان فارسی شده است

Qavat آدم سبکسر

Qavlamaq پوست کندن . پرکندن . ریختن مو

Qavraq حساسیت شدید

Qavram فهم . مفهوم

Qavramaq درک کردن . فهمیدن . به دست آوردن

Qavuq مثانه

Qavur بی معنی . بی اصل

Qaya سنگ . صخره

Qayçı قیچی . آلتی برای بریدن کاغذ، پارچه و غیره .به صورت قیچی وارد زبان فارسی شده است

Qaydırmaq لیز و لغزنده کردن . لغزانیدن

Qayıdacaq مرجع

Qayıdan بازتابنده . منعکس شونده . بازگردنده

Qayıq کشتی کوچک که با پارو رانند یا با موتور حرکت کند. کرجی . لتکه . بلم . به صورت قایق وارد زبان فارسی شده است . همچنین نوعی یقه ی بیضی شکل لباس است

Qayın برادر بزرگ زن . برادر کوچک را یوکورچی می گویند . به معنای برادر شوهر نیز به کار می رود . به صورت قاین وارد زبان فارسی شده است

Qayır تپه ی شنی

Qayıra اندوهگین . مشوش

Qayırma ساختگی . مصنوعی

Qayırmac کارخانه

Qayırmaq ساختن . درست کردن . ساختمان کردن . تأسیس کردن . تعمیر کردن . اصلاح کردن . در قدیم به معنای غمگین شدن استفاده می شد

Qayış چرم . تسمه . دوال کمر

Qayıtma برگشت . مراجعه

Qayıtmaq برگشتن . مراجعه کردن . بازآمدن . عقب گرد کردن . ظاهر شدن . دوباره پدیدار شدن . عود کردن . کسی را به لواط یا نزدیکی وادار یا ترغیب کردن

Qayqan لیز . لغزنده

Qaynaq منبع . چشمه . منشأ . سرچشمه . جوشان . جوش(فلز و شیشه و غیره) . محل جوش . لحیم . چنگال پرندگان شکاری . چنگ . پنجه . جوششی که در رحم زنان نو زاییده پدید آید

Qaynaqçı جوشکار

Qaynamaq جوشیدن . جوش خوردن . جوش زدن . به جوش آمدن . به غلیان آمدن . خروشیدن . به جوش و خروش آمدن . مثل چشمه از زمین جوشیدن . ازدحام کردن . در هم لولیدن . متراکم شدن

Qaynar جوش . جوشان . داغ . خروشان . پر جوش و خروش . پر شور . چشمه

Qaynaşım ترکیب

Qaynaşımsal ترکیبی

Qaynatmaq جوشاندن . به جوش آوردن . به غلیان آوردن . جوش دادن (فلز)

Qaypamaq کنار کشیدن

Qaytaq بند . تسمه . حیله گر . کسی که روی حرف خود ثابت نیست

Qaytarmaq برگرداندن . استفراغ کردن . بالا آوردن . پس دادن . مسترد داشتن . دفع کردن

Qazaq رنده . فراری . آزاده . طغیانگر

Qazalaq عرابه ی دوچرخه ی فنر دار که با یک اسب کشیده می شود . چکاوک . به صورتهای غازالاق، قازالاخ ، و غزلاغ وارد زبان فارسی شده است

Qazan دیگ . پاتیل . رکاب پهن . توپ دهان گشاد . به صورت قازغان در زبان فارسی و به صورت القزان در زبان عربی وارد شده است

Qazança دیگ کوچک . دیگچه

Qazanılma اکتسابی . عارضی

Qazanım سود . منفعت . حقوق

Qazanış سود . منفعت

Qazanmaq کسب کردن . به دست آوردن . تحصیل کردن . بهره بردن . سود بردن . نایل شدن . پیروز شدن

Qazıq میخ چوبی . گل میخ . چاله . جای کنده شده . ستاره ی قطبی که آن را تیمور قازیق نیز می نامند

Qazıt کلنگ . وسیله ی حفاری

Qazma دخمه . زاغه . خانه ها ی زیر زمینی . بوم کند . کلنگ . حفاری . کند و کاو . حکاکی . به صورت القازمه و الازمه به معنای کلنگ وارد عربی شده است

Qazmac دستگاه حفاری

Qazmaq ته دیگ

Qazmaq کندن . حفر کردن . حک کردن . کنده کاری کردن . قلم زدن

Qaznaq حفره . چاله . جای کنده شده . خندق

Qey قی . استفراغ

Qəmə جنگ افزاری مانند شمشیر و از آن کوتاهتر و دارای دو لبه ی تیز . به صورت قمه وارد زبان فارسی شده است

Qəşəng خوشگل . زیبا . خوش نما . به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده ا ست

Qəyə صخره . سنگ

Qəzet روزنامه . نشریه . یومیه

Qəzetçi روزنامه نگار . روزنامه فروش

Qıc کرخ . کرخت . بی حس . انقباض و گرفتگی عضله

Qıcır حس انتقام . صدای دندان قروچه

Qıcırqan مغرور

Qıcış خارش

Qıcıtmaq دندان قروچه رفتن . چشم غره رفتن

Qıcqırmaq تخمیر شدن . ترش شدن . ورآمدن(خمیر) . ترشیدن

Qıç پا . پایه

Qıdıq قلقلک . تحریک پوست بدن . النگوی پلاستیکی دختر بچه ها

Qıdıqlamaq قلقلک دادن .

Qıdıqlayış تحریک . قلقلک

Qıf قیف

Qıfıl چفت

Qığ تپاله . تاپه . پشگل گوسفند و غیره

Qığırdaq غضروف

Qığlamaq تپاله انداختن . پشگل انداختن

Qıl damar مویرگ

Qıl مو . موی ریز . پشم و پیله . تارمو . باریک . به اندازه ی یک مو

Qılaf پوشش . پوسته . به صورت غلاف وارد زبان فارسی شده است

Qılıcı فاعل . کننده . انجام دهنده

Qılıf پوسته . نیام . پوشش . جلد . به صورت غلاف وارد زبان فارسی شده است

Qılıftı حقه باز . شارلاتان . به صورت غلفتی به معنای «پوست گوسفند یا حیوان دیگر که یکپارچه و به شکل خیک از بدن او جدا کنند» وارد زبان فارسی شده است

Qılıq خُلق خاص . خوی خاص . شکل ظاهر . قواره . کردار و رفتار خوب . وضع خاص . عادت . تربیت . به صورت قلق وارد زبان فارسی شده است

Qılıqçı نوکر . خدمتکار

Qılınc شمشیر . خنجر . دشنه . تیغ . دندانهای گراز . دندان تیز . تیغه ی آهنی گاو آهن . به صورت قلیج و قلیچ وارد زبان فارسی شده است

Qılınış انجام . اقدام

Qılış کردار . عمل . فعل

Qılqan فعال . بسیار کننده

Qıllanmaq بد آمدن . منزجر شدن . مو دار شدن . مو در آوردن

Qılmaq کردن . انجام دادن . بجا آوردن . اجرا کردن . ایفاء کردن . ادا کردن . گزاردن

Qımıc دمچه . دنبالچه

Qımıldaq متحرک . جنبان

Qımıldamaq از جا جنبیدن . جم خوردن . در جای خود تکان خوردن . لولیدن . ازدحام کردن

Qımışma تبسم

Qımışmaq تبسم کردن . لبخند زدن . زیر لب خندیدن

Qımqıraq لبریز

Qımzama حرکت . قیام

Qımzamaq از جا بلند شدن . حرکت کردن

Qın نیام . غلاف شمشیر . جلد . قاب . پوسته . پوشش . لاک . دسته . قبضه . آن قسمت از برگ ذرت و گندم که دور ساقه می پیچند . شکنجه . عذاب

Qınaq سرزنش . ملامت . سرکوفت . طعنه . شماتت . چنگال

Qınamaq سرزنش کردن . ملامت کردن .

Qınanc حسرت

Qınatmaq شکنجه دادن توسط دیگری . آزار دادن

Qınçal ظربف . ریز

Qınıq گرامی . ارجمند . باغیرت

Qınqır متین . استوار

Qıpçaq گره درخت . متحرک . پر جنب و جوش

Qıpçınmaq حیاء کردن

Qıpıq نیم بسته . نیم باز

Qıpırdaq پرجنب و جوش

Qıpırdamaq جنبیدن . تکان خوردن . حرکت کردن

Qıpırdaşmaq با هم تکان خوردن

Qır at اسب خاکستری(اسب کوراوغلو)

Qıra خربزه ی کال . کنار . طرف . بیگانه

Qırac بیابان . کنار . طرف . بیگانه

Qıraq کنار . لبه . کناره . حاشیه

Qıraqdan از دور . از حاشیه

Qırcanqa فاحشه . جلف . طناز . به صورت غرغنجه وارد زبان فارسی شده است

Qırcanmaq ناز کردن . ناز و ادا درآوردن . لوس شدن . خود را لوس کردن

Yüklə 9,67 Mb.

Dostları ilə paylaş:
1   ...   12   13   14   15   16   17   18   19   ...   26




Verilənlər bazası müəlliflik hüququ ilə müdafiə olunur ©genderi.org 2024
rəhbərliyinə müraciət

    Ana səhifə