|
Türkce farsca söZLÜk a b c حروف الفبای یک زبان.الفبا ADodurqa حساس . باذوق . باز . شفاف . برّاق . سیر کننده . عجیب و غریب
Doğa üstü
|
səhifə | 11/26 | tarix | 02.10.2017 | ölçüsü | 9,67 Mb. | | #2992 |
| Dodurqa حساس . باذوق . باز . شفاف . برّاق . سیر کننده . عجیب و غریب
Doğa üstü غیر طبیعی
Doğa طبیعت
Doğac فی البداهه
Doğacaq آینده
Doğacı طبیعت گرا
Doğaclama بداهه سرایی
Doğaclamaq فی البداهه شعر گفتن
Doğal dişi غیر طبیعی
Doğal طبیعی
Doğalaq مدوّر
Doğalca طبیعتا . به طور طبیعی
Doğan باز . قوش . شاهین . آفریننده . زایا . تکثیر یابنده
Doğar زاینده . بچه زا
Doğma بطنی . همزاد . صلبی . تنی . از یک پدر و مادر . مادر زادی . خیلی مهربان و نزدیک . زایش . طلوع خورشید . ارثی . زادگاه
Doğmaca تنی . از یک پدر و مادر . فی البداهه
Doğmaq زائیدن . بچه بدنیا آوردن . طلوع کردن . درآمدن . ظاهر شدن . به وجود آمدن . پدید آمدن . آفریدن . یکباره افزایش یافتن
Doğram ریز ریز . خرد شده . قطعه قطعه . به اندازه یکبار برش
Doğrama تردید آبدوغ . قیمه قیمه . ریز ریز . خرد شده . آبدوغ خیار . تجزیه
Doğramaq بریدن و قطعه قطعه کردن . بریدن . گزاف گفتن
Doğru açı زاویه ی 180 درجه
Doğru görmə تصویب
Doğru راست . مستقیم . درست . سو . طرف . جهت . سمت
Doğrucul راستین . درستکار
Doğruçu درستکار . راستگو
Doğrudaş همراستا . هم مستقیم
Doğrul راستی . درستی
Doğrulamaq تحقق بخشیدن . صحت و درستی امری را تأیید کردن
Doğrulma پیشگامی
Doğrulmaq داوطلب شدن . بلند شدن . پیشقدم شدن . تحقق یافتن . به اجرا در آمدن . تأیید شدن . درست شدن . اصلاح شدن . به عمل آمدن . قد راست کردن . جهت گرفتن . به سویی رو آوردن
Doğrultu مسیر . خط راست . محل
Doğruluq صحت . راستی . درستی . حقیقت . صداقت . صمیمیت
Doğrulum حقیقت طلبی
Doğrusal خطی . مستقیم
Doğsuq خاور . مشرق
Doğu مشرق
Doğulmaq زاییده شدن . متولد شدن . طلوع کردن . ظهور کردن . به وجود آمدن
Doğulu شرقی . اهل شرق
Doğuluş تولد . زایمان . وجود . پیدایش . ظهور . طلوع
Doğum تولد . زایش . زایمان
Doğuş زایش . طلوع . پیدایش
Doğuşca مادرزاد
Doğuşdan مادرزادی . براستی(گویش ارومیه)
Doğuşluq اصالت . نجابت
Doğuz خوک
Doğuzmaq زاییدن
Doxsan نود . عدد90
Doqquz نه . عدد9
Dombaltı رکوع . تعظیم
Domcalanmaq به تور افتادن . در دام افتادن
Domurcuq قطره
Don yağı روغن حیوانی
Don قبا . پیراهن زنانه ی دامن دار . انجماد . یخ . درجه ی حرارت زیر صفر . جامد
Donac فریز
Donama آرایش . تجهیز
Donamaq آراستن . تجهیز کردن
Donan کرّه اسب چهار ساله
Donanım تأسیسات . سخت افزار
Donanma ناوگان . آرایش . کوکبه و اثاثیه پادشاهی . تجهیز
Donanmaq آراسته شدن
Donar فصل زمستان
Donatı تجهیزات . وسائل . آرماتور
Donatılmaq تجهیز شدن . آماده شدن . آراسته شدن
Donatım مبلمان . تأسیسات
Donatımcı کارپرداز . تدارکاتچی
Donatış آمادگی . تجهیز . بسیج
Donatmaq لباس پوشاندن
Donba ورقلنبیده . برجسته . برآمده . عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تپه ی او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است . روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است . به صورت دنبه وارد زبان فارسی شده است.
Donbalaq معلّق . پشتک وارو
Donbalan قارچ زمینی . گوژ . ورم . برجسته . به صورت دنبلان وارد زبان فارسی شده است
Dondarma انجماد
Dondarmaq منجمد کردن . یخ بستن
Dondurac منجمد کننده
Dondurma بستنی . یخ زده . یخی . منجمد . هوای صاف و بسیار سرد . بتون
Dondurmaq منجمد کردن . یخ زده کردن . یخ درست کردن . به حالت انجماد و یخ درآوردن . توی سرما نگه داشتن . مات و مبهوت گردانیدن
Dondurucu فریزر . تونل انجماد(سرخانه) . یخ زننده . منجمد کننده . سرمای سوزناک
Donqaz لاغر . نحیف . ضعیف
Donquldamaq غرولند کردن . شکوه کردن . عرّ و تیز کردن
Donma انجماد
Donmaq منجمد شدن . یخ بستن . بخ حالت یخ درآمدن .
Donuxdurmaq مات کردن . مبهوت کردن . به حیرت انداختن
Donuxmaq مات شدن . مات بردن . مبهوت شدن . بی حرکت ماندن . خیره شدن
Donuşluq زمین یخ زده . منجمد
Dopu دیزی . ظرف دیزی
Dora قله . ستیغ . اوج
Dostaq زندان
Dostaqçı زندانبان
Dostaqlamaq زندانی کردن
Dov tutmaq میدانداری کردن . پرخاش کردن . تهدید کردن
Dov حریف غالب . حریف قدر . میدانداری . حمله . پرخاش . تهدید . دعوا . جنجال
Dovğa دوغبا . آش ماست . آش دوغ که در آن برنج و سبزی و نخود و گاهی کوفته ریزه هم می ریزند
Dovşan خرگوش . بزدل . ترسو
Doydurmaq سیر گردانیدن . اشباع گردانیدن
Doyqun سیر . مشبع . جوان
Doyma سیری . اشباع
Doymaq سیر شدن . اشباع شدن . بیزار شدن . دلزده شدن
Doyulmaq سیر شدن . اشباع شدن
Doyum evi غذاخوری
Doyunca به حد سیری . شکم سیری . تا حد اشباع . به قدر کافی . به قدر رفع احتیاج
Doyurmaq اشباع کردن . سیر کردن . به دروغ مطمئن کردن . باورانیدن
Doyuzdurmaq سیر گردانیدن
Döndərəcək کفگیر آشپزخانه
Döndəriş برگردان . پیچ
Döndərmək برگرداندن . پشت و رو کردن . به عقب برگرداندن . مراجعت دادن . منقلب کردن . دگرگون ساختن . منصرف کردن . قانع کردن . به هزیمت واداشتن
Dönə dönə پشت سر هم . مرتبا
Dönə بار . دفعه
Dönəc دینام
Dönəcək سرپیچ
Dönəcəl گردشی . دوری
Dönək غیر قابل اعتماد
Dönəm فصل . موسم . هنگام . مرحله . نوبت
Dönəməc نقطه ی عطف
Dönəngə مدار
Dönər دوره . روزگار
Dönərgə چرخ . مدار . دوران . روزگار
Dönərlik گشتاور(فیزیک)
Döngəl ازگیل وحشی . همچنین به معنای ساعت ، نیمه و کلّه گنجشکی است
Döngü پیچ . خم
Dönkün خشک مغز . سر به هوا
Dönmək برگشتن . رجعت کردن . چرخیدن . روبرگرداندن . پشت کردن . پشت و رو شدن . وارونه شدن . به عقب برگشتن . بازگشتن . مراجعت کردن . دگرگون شدن . تغییر یافتن . پیچیدن . چرخیدن . گردیدن . مرتد شدن . عدول کردن . نقض عهد کردن
Dönüş بازگشت . رجعت . تغییر . دگرگونی . عطف . توبه
Dönüşdürücü ترانسفورماتور
Dönüşüm پیچ . بازگشت . انقلاب
Dörd چهار . عدد 4 . در ابتدای بعضی کلمات مفهوم همه و همه جانبه را می رساند
Dördgən مربع
Döş bağı سینه بند زنانه . بند زین که از زیر سینه رد می شود
Döş پستان . سینه . دامنه . سینه کش . خواب . رویا
Döşdən از بر . از حفظ
Döşə salmaq شیر دادن به بچه
Döşək برخوابه . به صورت تشک وارد زبان فارسی شده است
Döşəkcə تشک کوچک
Döşəlgə اردوگاه . توقفگاه
Döşəli فرش شده . مفروش
Döşəm تأسیسات
Döşəmə فرش . بستر . زیر انداز
Döşəmək گستردن . فرش کردن . پهن کردن . منظم چیدن . بستر درست کردن. کف سازی کردن . فرش کردن کف(ساختمان) . کوبیدن . نواختن . زدن . گفتن . بی تأمل حرف زدن . حریصانه و پر خوردن
Döşənəcək فرش . زیر انداز
Döşənək بستر . فرش . زیر انداز . بستر زیر پای حیوانات در آغل و آشیانه ی مرغ
Döşənmək فرش شدن . پهن شدن .
Döşənti پوشش . زیر انداز . فرش
Döşləşmək سینه به سینه آمدن . سینه به سینه جنگیدن
Döşlük پیش بند . سینه بند . جلیقه(گویش موغان)
Döşünə yatmaq دلپذیر بودن
Döşürmə چینش
Dövran sürmək حکومت کردن . حکمفرمایی کردن
Döycə پیوند . قلمه
Döycə محل کوبش و ضربه
Döycələmək پیوند زدن . قلمه زدن
Döydü دسته ی تبر
Döydürmək باعث کتک خوردن کسی شدن . به وسیله ی کسی آرد کردن .تلقیح کردن . کوباندن
Döyəc چوبی که به هنگام لباس شستن از آ ن برای کوبیدن لباس استفاده می شود . چکش چوبی . گرز . دسته ی هاون . وسیله ی کوبیدن و ضربه زدن
Döymə سرکوب . ضربه . ضرب و شتم .
Döymək زدن . کتک زدن . کوبیدن . ضربه زدن . سرکوب کردن
Döyükmək دستپاچه شدن . مبهوت شدن . سر در گم ماندن
Dözmə تحمل . صبر
Dözmək تحمل کردن . تاب آوردن . منتظر شدن . انتظار کشیدن . صبر کردن . رضایت دادن . تمکین دادن
Dözülmək تحمل شدن
Dözüm صبر . شکیب . دوام . ثبات . توان . تاب
Dözüş صبر . تحمل . بردباری
Dubur تاولی که به علت حساسیت روی پوست ایجاد شود.
Dumuşuq مچاله . کز کرده . مات و مبهوت
Dun شب . تاریکی
Dup کاملا . مطلقا
Dur ağacı دکل
Dur دکل . تیرک کشتی . دکل آنتن رادیو
Duracaq توقفگاه . ایستگاه وسائط نقلیه یا مسافر . روروک . آخرین حد . حداکثر
Durağan ثابت . ایستا
Durağanlıq ثبات . ایستایی
Duraq ایستگاه . مکث . سنگهایی که روی قفس کبک شکار شده گذارند
Duraqsama مکث . تردید
Duraqsamaq مکث کردن . درنگ کردن
Durba لوله ی بخاری
Durxum آب و گل . شمایل
Duşxana حمام دوشدار
Duvaqlamaq نقاب کشیدن . تور عروسی را انداختن
Duyal با احساس
Duyar احساس
Duyarqa شاخک حسی
Duyarlıq قابلیت احساس . حساسیت
Duydurmaq فهماندن . محسوس گرداندن
Duyğal بیش از حد احساساتی
Duyğu احساس . عاطفه . شور . حس . درک . فهم
Duyğudaş همرأی . هم احساس . سمپات
Duyğulanış تأثر . احساسات
Duyğulanmaq متأثر شدن . احساساتی شدن
Duyğulu احساساتی . سانتیمانتال
Duyğun حساس . متأثر
Duyğunluq حساسیت
Duyğusal احساسی
Duyluq نفهمی . کودنی
Duyma احساس . تأثیر . دریافت
Duymaq حس کردن . احساس کردن . درک کردن . دریافتن . ملتفت شدن
Duymalı اندیشیدنی . بازی با کلمات به نحوی که برای درست خواندن آنها باید دقت و توجه خاص شود.
Duysal احساسی . با احساس
Duyu احساس
Duyuçu حسگر . حساس
Duyuq حساس . خبردار . خبر
Duyulmaq حس شدن . احساس شدن . درک شدن . آگاه شدن . با خبر شدن . معلوم شدن
Duyum احساس . مکاشفه . ادراک . الهام
Duyumsal حسی . احساسی
Duyumsamaq حس کردن
Duyuru اعلامیه . آگهی
Duyusal احساسی
Duyuş احساس . درک
Duzlaq نمکزار . محلی که به گله نمک می پاشند . معدن نمک . نمکدان
Duzlama نمک زنی
Duzlamaq نمک زدن . در نمک خواباندن . نمک سود کردن . نمک دادن به گله
Duzlanmaq نمک سود شدن . در نمک خوابانیده شدن . لوس شدن . حرکات جلف در آوردن . نمک داده شدن به گله
Duzlatmaq نمک سود گردانیدن
Duzlayış نمک زنی
Duzlu bəlğəm بیماری اگزما
Duzluq نمکزار . نمکدان
Dübbə düz کاملا راست . مستقیم
Dübbə لوده . شوخ و حقه باز . مغرور
Dübür بزغاله نر بزرگتر از دو سال
Düdüllü وعده ی بیجا . دلخوش کلک . سردوانی
Dümən سکّان . سکّان کشتی
Dümənçi سکّاندار . به صورت الدمانجی وارد زبان عربی شده است
Dümlənmək پلکیدن
Dümsük سقلمه
Dümsükləmək سقلمه زدن . به پهلوی کسی زدن . با آرنج به کسی زدن
Dümük olmaq با چیزی سرگرم شدن و وقت گذراندن
Dümük مشغولیت . پستانک . سرگرم
Dümüşmək چمباتمه زدن
Dün دیروز
Dünbələn düz کاملا راست
Dünən دیروز
Dünkü دیروزی
Dünya baxışı جهان بینی
Dünya durduqca تا ابد . تا جهان پایدار است.
Dürtə مشت گره کرده
Dürtmə سقلمه . ضربه
Dürtmək فرو کردن . تپاندن . چپاندن . بزور فرو کردن . فرو بردن . زور چپاندن . سیخ زدن . سُک زدن . بزور جا دادن
Dürtmələmək سقلمه زدن
Dürtülmək به زور وارد شدن . چپیدن . به زور داخل شدن . خلیدن . فرو رفتن
Dürtünmək فرو برده شدن
Düşcü خیالاتی
Düşdükcə بر حسب تصادف . اتفاقی . بر حسب امکان
Düşey راست . درست . میزان . عمودی
Düşəlgə میراث . سهم
Düşəm مبل . هر وسیله ی نشستنی
Düşəmçi مبلساز . مبل فروش
Düşən سهم . حصه . قسمت هر کس
Düşəndə درصورت امکان . اگر شد . گهگاه . بعضا . گاهی . تصادفا . پیشامد
Düşərcə فرصت
Düşəri فرصت
Düşəriçi فرصت طلب
Düşəyən افتاده
Düşgü تنزل . افت . سقوط . کاهش . ناگهانی
Düşgün ضعیف . رنجور . بیمار . فاسد . پست . رذل .
Düşman در افتاده . درگیر . به صورت دشمن وارد زبان فارسی شده است
Düşmə سقوط . از کار افتاده . مستعمل . تصادفی . غیر مترقبه . اتفاقی
Düşmək افتادن .
Düşük بی حال . نارس . بچه ی سقط شده . افتاده . تنزل یافته . هرزه . پست . رذل . فروتن
Düşün bilim فلسفه
Düşüncə اندیشه . فکر . ایده . تأمل
Düşüncəl فهمی . ذهنی . انتزاعی
Düşüng güdüm ایدئولوژی . عقیده
Düşüngü تأثر . الهام
Düşünmək فهمیدن . درک کردن . فکر کردن . اندیشیدن . به فکر فرو رفتن . پیش خود اندیشیدن . تصور کردن . خیال کردن . غصه خوردن . نگران شدن
Düşünsəl فهمی . ذهنی . انتزاعی
Düşüntü هرچیز فهمیدنی
Düşünü اندیشه
Düşünüm نظر . فکر . اندیشه
Düşünür اندیشمند
Düşünüş طرز تفکر . تفکر . ادراک
Düşürmək پایین آوردن . پایین گذاشتن . دچار کردن
Düyər گردهمایی
Düymə وسیله ای کوچک از جنس پلاستیک ، چوب یا فلز که برای به هم بستن قسمتهای مختلف لباس یا برای تزئین بر روی آن دوخته می شود
Düymək گره زدن . حلقه زدن(سرطناب و غیره) . بستن . متصل کردن . پیوند دادن
Düz yazı نثر
Düzəldən سازنده . تعمیرکار
Düzəliş تصحیح . غلط گیری . غلط نامه . اصلاح . سازش
Düzəlişmək با یکدیگر سازش کردن . صلح کردن . به توافق رسیدن . ساخت و پاخت کردن . اصلاح شدن . درست شدن
Düzəlişsəl اصلاحی
Düzəlmə احداث . سامان . ساخت . اصلاح
Düzəlmək درست شدن . راست شدن . ساخته شدن . بهتر شدن
Düzəlti تصحیح
Düzən زمین صاف . دشت . سیستم . ترتیب . نظام . آکورد . حیله . کلک . نظم
Düzənbaz حیله گر
Düzəncə انضباط . دیسیپلین
Düzənci ناظم
Düzənçi حیله گر . جَلَب . کارگردان
Düzənək مراسم . طرز حرکت . مکانیزم
Düzəngah جای هموار
Düzəngəc تنظیم کننده . رگلاتور
Düzənləmək هماهنگ کردن . تنظیم کردن . اَرنج کردن
Düzənləşik هماهنگ
Düzənləyim هماهنگی . چینش . اَرنج . آرایش
Düzənli منظم
Düzənlik جای هموار . دشت . سازگاری
Düzənlilik انتظام . نظم
Düzənmək پیرایش کردن . خود را آراستن
Düzənti سیستم . قاعده
Düzgə سیستم . منظومه .
Düzgülü بهنجار . معقول
Düzgün صدیق . راست . درست . صحیح . حقیقی . سالم . منتظم . درستکار . به قاعده . به جای خود . به موقع خود
Düzgünlük درستی . راستی . نوعی پودر سرخاب عروسها
Düzləm صاف . مستوی
Düzləmə نشانه گیری . تسطیح . استخدام
Düzləmək نشان رفتن . هدف قرار دادن . روی کردن . نشانه گیری کردن . صاف و هموار کردن . استخدام کردن
Düzləndirmək راست گردانیدن . هموار گردانیدن
Düzləşmək راست شدن . صاف و هموار شدن
Düzlük راستی . درستی . درستکاری . همواری . صافی . زمین هموار . همچنین یکی از آهنگهای موسیقی مقامی آزربایجان است
Düzmə به رشته کشیده شده
Düzməcə ساخته . ساختگی
Düzmək چیدن . منظم کردن . ردیف کردن . به رشته کردن(تسبیح و غیره) . به صف کشیدن .
Düzü راستش . براستی . راست حسینی . در حقیقت
Düzücü حروف چین چاپخانه . هر کسی که چیزی را منظم می چیند .
Düzük ساخته . آراسته . نظام نامه . نام کتاب قانونی که پادشاهان ترک هندوستان تدوین کرده بودند
Düzülmək به صف ایستادن . چیده شدن . منظم و مرتب شدن . ردیف شدن . به رشته کشیده شدن . صف بستن . رده بستن
Düzülüş چینش . شیوه ی ردیف کردن . نظم و نسق . ترتیب
Düzüm چینش . تعداد دانه هایی که در یک نخ کشیده می شود(مانند تسبیح ، زرد آلو خشک و غیره)
Düzünə راستی . درستی . حقیقی . اصلی . مستقیم
Düzüntü سیستم . نظام . منظومه
Düzüş چینش
Düzüşmək ردیف شدن
E به صورت کشیده حرف اعتراض . نارضایتی
Ebin دانه . خود
Ebinç رفاه
Ebiri فضیلت . شخصیت
Ebrek ثابت قدم
Ebret اختلاف . جدایی
Eçku بُز
Edə bilmək توانستن
Edən انجام دهنده . کننده . جدا کننده
Edici انجام دهنده . کننده . مرثیه سرا
Edilən مفعول
Edilgən مجهول
Edilgi انفعال
Edilgin منفعل
Edilmə انجام . اقدام
Edilmək انجام شدن
Edilmiş انجام شده
Edim عمل
Edimci عامل . فاعل
Edimsəl اصالت عمل
Edinc عمل . فعل
Edinilmək اکتساب شدن
Edinim اکتساب . اخذ
Edinmək اخذ کردن . از آن خود کردن . به دست آوردن
Edinti عمل . فعل
Ediş انجام کار
Ediz قیمت . قیمتی . والا . بلند
Edizlənmək پست و حقیر شمرده شدن
Edizlik بلندی . مناعت
Edləmə ارزش گذاری . تأثیر گذاری
Edləmək ارزش نهادن . اهمیت دادن . تأثیر کردن
Edlənmək چیزی را خواستن
Edləşmək یکدیگر را با حس احترام جُستن
Edlik بهره مند . سودمند
Ekiz دوقلو
Ekşi ترشی . ترش
El arası میان مردم
El arxa ایل و تبار
El görmüş سیاح . جهانگرد
El malı بیت المال
El oba ایل و طایفه . مردم . جمعیت
El tayfa قوم و خویش
El ulus مردم . جمعیت
El yaz بهار قبیله
El yurt وطن . کاشانه
El طایفه . جماعت . کشور . قبله . دیار . مطیع . رام . تابع . دست . به صورت ایل وارد زبان فارسی شده است
Elat عشایر . ایلات
Elban وطن پرست . وفادار به کشور و دولت
Elcar اجتماع گروه بسیاری از مردم برای انجام کاری . همداستانی با حکومت برای دفاع از کشور . به صورت ایلجار وارد زبان فارسی شده است
Elçi başı سفیر کبیر . رئیس هیئت نمایندگی
Elçi düşmək خواستن . خواستگاری کردن
Elçi xana خانه ای که از طرف دولت در شهرها مخصوص ایلچیان اختصاص می یافت .سفارتخانه
Elçi سفیر . فرستاده . خواستگار . نماینده . بشیر . وفادار به کشور و دولت
Elçilik خواستگاری . سفارتخانه
Elçim ظرفیت
Elçin لایق قبیله . باغ . نام آلتی برای درو کردن . مأمور دولتی
Eldar مردمدار
Eldarlıq مردمداری
Eldaş هموطن . هم قبیله
Elə belə مفت . بی هدف . نه بد و نه خوب . به طور کلی . چنین و چنان
Elə beləcə بدون تغییر وضعیت . همانطور که هست
Elə bil گویا
Elə bilmək ظن کردن
Elə bu saat الساعه
Elə cək به محض انجام دادن
Elə isə در چنین شرایطی . اگر چنین باشد
Elə ola ola بدین صورت
Elə si همانطوری
Eləki همانکه . همانطورکه
Eləmək انجام دادن . کردن
Dostları ilə paylaş: |
|
|