Türkce farsca söZLÜk a b c حروف الفبای یک زبان.الفبا A


Dodurqa حساس . باذوق . باز . شفاف . برّاق . سیر کننده . عجیب و غریب Doğa üstü



Yüklə 9,67 Mb.
səhifə11/26
tarix02.10.2017
ölçüsü9,67 Mb.
#2992
1   ...   7   8   9   10   11   12   13   14   ...   26

Dodurqa حساس . باذوق . باز . شفاف . برّاق . سیر کننده . عجیب و غریب

Doğa üstü غیر طبیعی

Doğa طبیعت

Doğac فی البداهه

Doğacaq آینده

Doğacı طبیعت گرا

Doğaclama بداهه سرایی

Doğaclamaq فی البداهه شعر گفتن

Doğal dişi غیر طبیعی

Doğal طبیعی

Doğalaq مدوّر

Doğalca طبیعتا . به طور طبیعی

Doğan باز . قوش . شاهین . آفریننده . زایا . تکثیر یابنده

Doğar زاینده . بچه زا

Doğma بطنی . همزاد . صلبی . تنی . از یک پدر و مادر . مادر زادی . خیلی مهربان و نزدیک . زایش . طلوع خورشید . ارثی . زادگاه

Doğmaca تنی . از یک پدر و مادر . فی البداهه

Doğmaq زائیدن . بچه بدنیا آوردن . طلوع کردن . درآمدن . ظاهر شدن . به وجود آمدن . پدید آمدن . آفریدن . یکباره افزایش یافتن

Doğram ریز ریز . خرد شده . قطعه قطعه . به اندازه یکبار برش

Doğrama تردید آبدوغ . قیمه قیمه . ریز ریز . خرد شده . آبدوغ خیار . تجزیه

Doğramaq بریدن و قطعه قطعه کردن . بریدن . گزاف گفتن

Doğru açı زاویه ی 180 درجه

Doğru görmə تصویب

Doğru راست . مستقیم . درست . سو . طرف . جهت . سمت

Doğrucul راستین . درستکار

Doğruçu درستکار . راستگو

Doğrudaş همراستا . هم مستقیم

Doğrul راستی . درستی

Doğrulamaq تحقق بخشیدن . صحت و درستی امری را تأیید کردن

Doğrulma پیشگامی

Doğrulmaq داوطلب شدن . بلند شدن . پیشقدم شدن . تحقق یافتن . به اجرا در آمدن . تأیید شدن . درست شدن . اصلاح شدن . به عمل آمدن . قد راست کردن . جهت گرفتن . به سویی رو آوردن

Doğrultu مسیر . خط راست . محل

Doğruluq صحت . راستی . درستی . حقیقت . صداقت . صمیمیت

Doğrulum حقیقت طلبی

Doğrusal خطی . مستقیم

Doğsuq خاور . مشرق

Doğu مشرق

Doğulmaq زاییده شدن . متولد شدن . طلوع کردن . ظهور کردن . به وجود آمدن

Doğulu شرقی . اهل شرق

Doğuluş تولد . زایمان . وجود . پیدایش . ظهور . طلوع

Doğum تولد . زایش . زایمان

Doğuş زایش . طلوع . پیدایش

Doğuşca مادرزاد

Doğuşdan مادرزادی . براستی(گویش ارومیه)

Doğuşluq اصالت . نجابت

Doğuz خوک

Doğuzmaq زاییدن

Doxsan نود . عدد90

Doqquz نه . عدد9

Dombaltı رکوع . تعظیم

Domcalanmaq به تور افتادن . در دام افتادن

Domurcuq قطره

Don yağı روغن حیوانی

Don قبا . پیراهن زنانه ی دامن دار . انجماد . یخ . درجه ی حرارت زیر صفر . جامد

Donac فریز

Donama آرایش . تجهیز

Donamaq آراستن . تجهیز کردن

Donan کرّه اسب چهار ساله

Donanım تأسیسات . سخت افزار

Donanma ناوگان . آرایش . کوکبه و اثاثیه پادشاهی . تجهیز

Donanmaq آراسته شدن

Donar فصل زمستان

Donatı تجهیزات . وسائل . آرماتور

Donatılmaq تجهیز شدن . آماده شدن . آراسته شدن

Donatım مبلمان . تأسیسات

Donatımcı کارپرداز . تدارکاتچی

Donatış آمادگی . تجهیز . بسیج

Donatmaq لباس پوشاندن

Donba ورقلنبیده . برجسته . برآمده . عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تپه ی او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است . روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است . به صورت دنبه وارد زبان فارسی شده است.

Donbalaq معلّق . پشتک وارو

Donbalan قارچ زمینی . گوژ . ورم . برجسته . به صورت دنبلان وارد زبان فارسی شده است

Dondarma انجماد

Dondarmaq منجمد کردن . یخ بستن

Dondurac منجمد کننده

Dondurma بستنی . یخ زده . یخی . منجمد . هوای صاف و بسیار سرد . بتون

Dondurmaq منجمد کردن . یخ زده کردن . یخ درست کردن . به حالت انجماد و یخ درآوردن . توی سرما نگه داشتن . مات و مبهوت گردانیدن

Dondurucu فریزر . تونل انجماد(سرخانه) . یخ زننده . منجمد کننده . سرمای سوزناک

Donqaz لاغر . نحیف . ضعیف

Donquldamaq غرولند کردن . شکوه کردن . عرّ و تیز کردن

Donma انجماد

Donmaq منجمد شدن . یخ بستن . بخ حالت یخ درآمدن .

Donuxdurmaq مات کردن . مبهوت کردن . به حیرت انداختن

Donuxmaq مات شدن . مات بردن . مبهوت شدن . بی حرکت ماندن . خیره شدن

Donuşluq زمین یخ زده . منجمد

Dopu دیزی . ظرف دیزی

Dora قله . ستیغ . اوج

Dostaq زندان

Dostaqçı زندانبان

Dostaqlamaq زندانی کردن

Dov tutmaq میدانداری کردن . پرخاش کردن . تهدید کردن

Dov حریف غالب . حریف قدر . میدانداری . حمله . پرخاش . تهدید . دعوا . جنجال

Dovğa دوغبا . آش ماست . آش دوغ که در آن برنج و سبزی و نخود و گاهی کوفته ریزه هم می ریزند

Dovşan خرگوش . بزدل . ترسو

Doydurmaq سیر گردانیدن . اشباع گردانیدن

Doyqun سیر . مشبع . جوان

Doyma سیری . اشباع

Doymaq سیر شدن . اشباع شدن . بیزار شدن . دلزده شدن

Doyulmaq سیر شدن . اشباع شدن

Doyum evi غذاخوری

Doyunca به حد سیری . شکم سیری . تا حد اشباع . به قدر کافی . به قدر رفع احتیاج

Doyurmaq اشباع کردن . سیر کردن . به دروغ مطمئن کردن . باورانیدن

Doyuzdurmaq سیر گردانیدن

Döndərəcək کفگیر آشپزخانه

Döndəriş برگردان . پیچ

Döndərmək برگرداندن . پشت و رو کردن . به عقب برگرداندن . مراجعت دادن . منقلب کردن . دگرگون ساختن . منصرف کردن . قانع کردن . به هزیمت واداشتن

Dönə dönə پشت سر هم . مرتبا

Dönə بار . دفعه

Dönəc دینام

Dönəcək سرپیچ

Dönəcəl گردشی . دوری

Dönək غیر قابل اعتماد

Dönəm فصل . موسم . هنگام . مرحله . نوبت

Dönəməc نقطه ی عطف

Dönəngə مدار

Dönər دوره . روزگار

Dönərgə چرخ . مدار . دوران . روزگار

Dönərlik گشتاور(فیزیک)

Döngəl ازگیل وحشی . همچنین به معنای ساعت ، نیمه و کلّه گنجشکی است

Döngü پیچ . خم

Dönkün خشک مغز . سر به هوا

Dönmək برگشتن . رجعت کردن . چرخیدن . روبرگرداندن . پشت کردن . پشت و رو شدن . وارونه شدن . به عقب برگشتن . بازگشتن . مراجعت کردن . دگرگون شدن . تغییر یافتن . پیچیدن . چرخیدن . گردیدن . مرتد شدن . عدول کردن . نقض عهد کردن

Dönüş بازگشت . رجعت . تغییر . دگرگونی . عطف . توبه

Dönüşdürücü ترانسفورماتور

Dönüşüm پیچ . بازگشت . انقلاب

Dörd چهار . عدد 4 . در ابتدای بعضی کلمات مفهوم همه و همه جانبه را می رساند

Dördgən مربع

Döş bağı سینه بند زنانه . بند زین که از زیر سینه رد می شود

Döş پستان . سینه . دامنه . سینه کش . خواب . رویا

Döşdən از بر . از حفظ

Döşə salmaq شیر دادن به بچه

Döşək برخوابه . به صورت تشک وارد زبان فارسی شده است

Döşəkcə تشک کوچک

Döşəlgə اردوگاه . توقفگاه

Döşəli فرش شده . مفروش

Döşəm تأسیسات

Döşəmə فرش . بستر . زیر انداز

Döşəmək گستردن . فرش کردن . پهن کردن . منظم چیدن . بستر درست کردن. کف سازی کردن . فرش کردن کف(ساختمان) . کوبیدن . نواختن . زدن . گفتن . بی تأمل حرف زدن . حریصانه و پر خوردن

Döşənəcək فرش . زیر انداز

Döşənək بستر . فرش . زیر انداز . بستر زیر پای حیوانات در آغل و آشیانه ی مرغ

Döşənmək فرش شدن . پهن شدن .

Döşənti پوشش . زیر انداز . فرش

Döşləşmək سینه به سینه آمدن . سینه به سینه جنگیدن

Döşlük پیش بند . سینه بند . جلیقه(گویش موغان)

Döşünə yatmaq دلپذیر بودن

Döşürmə چینش

Dövran sürmək حکومت کردن . حکمفرمایی کردن

Döycə پیوند . قلمه

Döycə محل کوبش و ضربه

Döycələmək پیوند زدن . قلمه زدن

Döydü دسته ی تبر

Döydürmək باعث کتک خوردن کسی شدن . به وسیله ی کسی آرد کردن .تلقیح کردن . کوباندن

Döyəc چوبی که به هنگام لباس شستن از آ ن برای کوبیدن لباس استفاده می شود . چکش چوبی . گرز . دسته ی هاون . وسیله ی کوبیدن و ضربه زدن

Döymə سرکوب . ضربه . ضرب و شتم .

Döymək زدن . کتک زدن . کوبیدن . ضربه زدن . سرکوب کردن

Döyükmək دستپاچه شدن . مبهوت شدن . سر در گم ماندن

Dözmə تحمل . صبر

Dözmək تحمل کردن . تاب آوردن . منتظر شدن . انتظار کشیدن . صبر کردن . رضایت دادن . تمکین دادن

Dözülmək تحمل شدن

Dözüm صبر . شکیب . دوام . ثبات . توان . تاب

Dözüş صبر . تحمل . بردباری

Dubur تاولی که به علت حساسیت روی پوست ایجاد شود.

Dumuşuq مچاله . کز کرده . مات و مبهوت

Dun شب . تاریکی

Dup کاملا . مطلقا

Dur ağacı دکل

Dur دکل . تیرک کشتی . دکل آنتن رادیو

Duracaq توقفگاه . ایستگاه وسائط نقلیه یا مسافر . روروک . آخرین حد . حداکثر

Durağan ثابت . ایستا

Durağanlıq ثبات . ایستایی

Duraq ایستگاه . مکث . سنگهایی که روی قفس کبک شکار شده گذارند

Duraqsama مکث . تردید

Duraqsamaq مکث کردن . درنگ کردن

Durba لوله ی بخاری

Durxum آب و گل . شمایل

Duşxana حمام دوشدار

Duvaqlamaq نقاب کشیدن . تور عروسی را انداختن

Duyal با احساس

Duyar احساس

Duyarqa شاخک حسی

Duyarlıq قابلیت احساس . حساسیت

Duydurmaq فهماندن . محسوس گرداندن

Duyğal بیش از حد احساساتی

Duyğu احساس . عاطفه . شور . حس . درک . فهم

Duyğudaş همرأی . هم احساس . سمپات

Duyğulanış تأثر . احساسات

Duyğulanmaq متأثر شدن . احساساتی شدن

Duyğulu احساساتی . سانتیمانتال

Duyğun حساس . متأثر

Duyğunluq حساسیت

Duyğusal احساسی

Duyluq نفهمی . کودنی

Duyma احساس . تأثیر . دریافت

Duymaq حس کردن . احساس کردن . درک کردن . دریافتن . ملتفت شدن

Duymalı اندیشیدنی . بازی با کلمات به نحوی که برای درست خواندن آنها باید دقت و توجه خاص شود.

Duysal احساسی . با احساس

Duyu احساس

Duyuçu حسگر . حساس

Duyuq حساس . خبردار . خبر

Duyulmaq حس شدن . احساس شدن . درک شدن . آگاه شدن . با خبر شدن . معلوم شدن

Duyum احساس . مکاشفه . ادراک . الهام

Duyumsal حسی . احساسی

Duyumsamaq حس کردن

Duyuru اعلامیه . آگهی

Duyusal احساسی

Duyuş احساس . درک

Duzlaq نمکزار . محلی که به گله نمک می پاشند . معدن نمک . نمکدان

Duzlama نمک زنی

Duzlamaq نمک زدن . در نمک خواباندن . نمک سود کردن . نمک دادن به گله

Duzlanmaq نمک سود شدن . در نمک خوابانیده شدن . لوس شدن . حرکات جلف در آوردن . نمک داده شدن به گله

Duzlatmaq نمک سود گردانیدن

Duzlayış نمک زنی

Duzlu bəəm بیماری اگزما

Duzluq نمکزار . نمکدان

Dübbə düz کاملا راست . مستقیم

Dübbə لوده . شوخ و حقه باز . مغرور

Dübür بزغاله نر بزرگتر از دو سال

Düdüllü وعده ی بیجا . دلخوش کلک . سردوانی

Dümən سکّان . سکّان کشتی

Dümənçi سکّاندار . به صورت الدمانجی وارد زبان عربی شده است

Dümlənmək پلکیدن

Dümsük سقلمه

Dümsükləmək سقلمه زدن . به پهلوی کسی زدن . با آرنج به کسی زدن

Dümük olmaq با چیزی سرگرم شدن و وقت گذراندن

Dümük مشغولیت . پستانک . سرگرم

Dümüşmək چمباتمه زدن

Dün دیروز

Dünbələn düz کاملا راست

Dünən دیروز

Dünkü دیروزی

Dünya baxışı جهان بینی

Dünya durduqca تا ابد . تا جهان پایدار است.

Dürtə مشت گره کرده

Dürtmə سقلمه . ضربه

Dürtmək فرو کردن . تپاندن . چپاندن . بزور فرو کردن . فرو بردن . زور چپاندن . سیخ زدن . سُک زدن . بزور جا دادن

Dürtmələmək سقلمه زدن

Dürtülmək به زور وارد شدن . چپیدن . به زور داخل شدن . خلیدن . فرو رفتن

Dürtünmək فرو برده شدن

Düşcü خیالاتی

Düşdükcə بر حسب تصادف . اتفاقی . بر حسب امکان

Düşey راست . درست . میزان . عمودی

Düşəlgə میراث . سهم

Düşəm مبل . هر وسیله ی نشستنی

Düşəmçi مبلساز . مبل فروش

Düşən سهم . حصه . قسمت هر کس

Düşəndə درصورت امکان . اگر شد . گهگاه . بعضا . گاهی . تصادفا . پیشامد

Düşərcə فرصت

Düşəri فرصت

Düşəriçi فرصت طلب

Düşəyən افتاده

Düşgü تنزل . افت . سقوط . کاهش . ناگهانی

Düşgün ضعیف . رنجور . بیمار . فاسد . پست . رذل .

Düşman در افتاده . درگیر . به صورت دشمن وارد زبان فارسی شده است

Düşmə سقوط . از کار افتاده . مستعمل . تصادفی . غیر مترقبه . اتفاقی

Düşmək افتادن .

Düşük بی حال . نارس . بچه ی سقط شده . افتاده . تنزل یافته . هرزه . پست . رذل . فروتن

Düşün bilim فلسفه

Düşüncə اندیشه . فکر . ایده . تأمل

Düşüncəl فهمی . ذهنی . انتزاعی

Düşüng güdüm ایدئولوژی . عقیده

Düşüngü تأثر . الهام

Düşünmək فهمیدن . درک کردن . فکر کردن . اندیشیدن . به فکر فرو رفتن . پیش خود اندیشیدن . تصور کردن . خیال کردن . غصه خوردن . نگران شدن

Düşünsəl فهمی . ذهنی . انتزاعی

Düşüntü هرچیز فهمیدنی

Düşünü اندیشه

Düşünüm نظر . فکر . اندیشه

Düşünür اندیشمند

Düşünüş طرز تفکر . تفکر . ادراک

Düşürmək پایین آوردن . پایین گذاشتن . دچار کردن

Düyər گردهمایی

Düymə وسیله ای کوچک از جنس پلاستیک ، چوب یا فلز که برای به هم بستن قسمتهای مختلف لباس یا برای تزئین بر روی آن دوخته می شود

Düymək گره زدن . حلقه زدن(سرطناب و غیره) . بستن . متصل کردن . پیوند دادن

Düz yazı نثر

Düzəldən سازنده . تعمیرکار

Düzəliş تصحیح . غلط گیری . غلط نامه . اصلاح . سازش

Düzəlişmək با یکدیگر سازش کردن . صلح کردن . به توافق رسیدن . ساخت و پاخت کردن . اصلاح شدن . درست شدن

Düzəlişsəl اصلاحی

Düzəlmə احداث . سامان . ساخت . اصلاح

Düzəlmək درست شدن . راست شدن . ساخته شدن . بهتر شدن

Düzəlti تصحیح

Düzən زمین صاف . دشت . سیستم . ترتیب . نظام . آکورد . حیله . کلک . نظم

Düzənbaz حیله گر

Düzəncə انضباط . دیسیپلین

Düzənci ناظم

Düzənçi حیله گر . جَلَب . کارگردان

Düzənək مراسم . طرز حرکت . مکانیزم

Düzəngah جای هموار

Düzəngəc تنظیم کننده . رگلاتور

Düzənləmək هماهنگ کردن . تنظیم کردن . اَرنج کردن

Düzənləşik هماهنگ

Düzənləyim هماهنگی . چینش . اَرنج . آرایش

Düzənli منظم

Düzənlik جای هموار . دشت . سازگاری

Düzənlilik انتظام . نظم

Düzənmək پیرایش کردن . خود را آراستن

Düzənti سیستم . قاعده

Düzgə سیستم . منظومه .

Düzgülü بهنجار . معقول

Düzgün صدیق . راست . درست . صحیح . حقیقی . سالم . منتظم . درستکار . به قاعده . به جای خود . به موقع خود

Düzgünlük درستی . راستی . نوعی پودر سرخاب عروسها

Düzləm صاف . مستوی

Düzləmə نشانه گیری . تسطیح . استخدام

Düzləmək نشان رفتن . هدف قرار دادن . روی کردن . نشانه گیری کردن . صاف و هموار کردن . استخدام کردن

Düzləndirmək راست گردانیدن . هموار گردانیدن

Düzləşmək راست شدن . صاف و هموار شدن

Düzlük راستی . درستی . درستکاری . همواری . صافی . زمین هموار . همچنین یکی از آهنگهای موسیقی مقامی آزربایجان است

Düzmə به رشته کشیده شده

Düzməcə ساخته . ساختگی

Düzmək چیدن . منظم کردن . ردیف کردن . به رشته کردن(تسبیح و غیره) . به صف کشیدن .

Düzü راستش . براستی . راست حسینی . در حقیقت

Düzücü حروف چین چاپخانه . هر کسی که چیزی را منظم می چیند .

Düzük ساخته . آراسته . نظام نامه . نام کتاب قانونی که پادشاهان ترک هندوستان تدوین کرده بودند

Düzülmək به صف ایستادن . چیده شدن . منظم و مرتب شدن . ردیف شدن . به رشته کشیده شدن . صف بستن . رده بستن

Düzülüş چینش . شیوه ی ردیف کردن . نظم و نسق . ترتیب

Düzüm چینش . تعداد دانه هایی که در یک نخ کشیده می شود(مانند تسبیح ، زرد آلو خشک و غیره)

Düzünə راستی . درستی . حقیقی . اصلی . مستقیم

Düzüntü سیستم . نظام . منظومه

Düzüş چینش

Düzüşmək ردیف شدن

E به صورت کشیده حرف اعتراض . نارضایتی

Ebin دانه . خود

Ebinç رفاه

Ebiri فضیلت . شخصیت

Ebrek ثابت قدم

Ebret اختلاف . جدایی

Eçku بُز

Edə bilmək توانستن

Edən انجام دهنده . کننده . جدا کننده

Edici انجام دهنده . کننده . مرثیه سرا

Edilən مفعول

Edilgən مجهول

Edilgi انفعال

Edilgin منفعل

Edilmə انجام . اقدام

Edilmək انجام شدن

Edilmiş انجام شده

Edim عمل

Edimci عامل . فاعل

Edimsəl اصالت عمل

Edinc عمل . فعل

Edinilmək اکتساب شدن

Edinim اکتساب . اخذ

Edinmək اخذ کردن . از آن خود کردن . به دست آوردن

Edinti عمل . فعل

Ediş انجام کار

Ediz قیمت . قیمتی . والا . بلند

Edizlənmək پست و حقیر شمرده شدن

Edizlik بلندی . مناعت

Edləmə ارزش گذاری . تأثیر گذاری

Edləmək ارزش نهادن . اهمیت دادن . تأثیر کردن

Edlənmək چیزی را خواستن

Edləşmək یکدیگر را با حس احترام جُستن

Edlik بهره مند . سودمند

Ekiz دوقلو

Ekşi ترشی . ترش

El arası میان مردم

El arxa ایل و تبار

El görmüş سیاح . جهانگرد

El malı بیت المال

El oba ایل و طایفه . مردم . جمعیت

El tayfa قوم و خویش

El ulus مردم . جمعیت

El yaz بهار قبیله

El yurt وطن . کاشانه

El طایفه . جماعت . کشور . قبله . دیار . مطیع . رام . تابع . دست . به صورت ایل وارد زبان فارسی شده است

Elat عشایر . ایلات

Elban وطن پرست . وفادار به کشور و دولت

Elcar اجتماع گروه بسیاری از مردم برای انجام کاری . همداستانی با حکومت برای دفاع از کشور . به صورت ایلجار وارد زبان فارسی شده است

Elçi başı سفیر کبیر . رئیس هیئت نمایندگی

Elçi düşmək خواستن . خواستگاری کردن

Elçi xana خانه ای که از طرف دولت در شهرها مخصوص ایلچیان اختصاص می یافت .سفارتخانه

Elçi سفیر . فرستاده . خواستگار . نماینده . بشیر . وفادار به کشور و دولت

Elçilik خواستگاری . سفارتخانه

Elçim ظرفیت

Elçin لایق قبیله . باغ . نام آلتی برای درو کردن . مأمور دولتی

Eldar مردمدار

Eldarlıq مردمداری

Eldaş هموطن . هم قبیله

Elə belə مفت . بی هدف . نه بد و نه خوب . به طور کلی . چنین و چنان

Elə beləcə بدون تغییر وضعیت . همانطور که هست

Elə bil گویا

Elə bilmək ظن کردن

Elə bu saat الساعه

Elə cək به محض انجام دادن

Elə isə در چنین شرایطی . اگر چنین باشد

Elə ola ola بدین صورت

Elə si همانطوری

Eləki همانکه . همانطورکه

Eləmək انجام دادن . کردن

Yüklə 9,67 Mb.

Dostları ilə paylaş:
1   ...   7   8   9   10   11   12   13   14   ...   26




Verilənlər bazası müəlliflik hüququ ilə müdafiə olunur ©genderi.org 2024
rəhbərliyinə müraciət

    Ana səhifə