: پدر، نيا، نياكان. آبا-اژداد (aba-əjdad) : آبا، اجداد، پدر و نياكان



Yüklə 7,6 Mb.
səhifə27/46
tarix08.09.2018
ölçüsü7,6 Mb.
#67586
1   ...   23   24   25   26   27   28   29   30   ...   46
ək) : پختن. پوخته (puxtə) : آدم پخته و با تجربه، ماهر و زبر دست.

پوخوْو

puxov

: بخو، آلتي فلزي كه با آن پاي حيوان يا انسان مجرم را بندند. (ريشة كلمه از مصدر «بوْغماق» (خفه كردن) است. ← بوخوْو) پوخوْولاماق (puxovlamaq) : بخو بستن. پوخوْولانماق (puxovlanmaq) : بسته شدن، زنجير شدن. پوخوْولو (puxovlu) : 1- بسته شده، در زنجير. 2- مچ پا. پوخوْولوق (puxovluq) : مچ پا.

پوز

puz

(1) : (ف) بيني، دماغ. پوزا (puza) : آنكه فك پايينش بلند تر از فك بالا باشد. پوزّ ائدمَك (puzz edmək) = پوز-پوز ائدمَك (puz-puz edmək ) : اخم كردن، ترشرويي و ناسازگاري داشتن. پوز پور (puz pur) : تفنگ دهن پُر، نوعي تفنگ باروتي قديمي. پوز خند (puz xənd) : پوز خند، تبسّم تمسخر آميز.

پوز

puz

(2) : فعل امر از مصدر «پوزماق» (باطل كردن، كمين كردن) (← پوْز، بوز، بوزغو و بوسقو) پوزغو (puzğu) : كمين كردن.

پـوف

püf

: پف، فوت، عمل دميدن. پوفَك (püfək) : 1- تو خالي، پوشالي. 2- پفك، نام نوعي شيريني. پـوفـورمك (püfürmək) : فوت كردن، دميدن.

پـوك

pük

: پوك، تو خالي، پوچ. پـوكك (pükək) : 1- برشتة سبك و توخالي، برشتة نخود يا برنج. 2- پفك. پـوكه (pükkə) : پوكه، فشنگ خالي.

پـول

pül

: 1- پول، اسكناس. 2- سرمايه، ثروت. 3- در قديم واحد مبلغي بوده كه معادل نصف شاهي (يك چهلم ريال) ارزش داشته است، پول خردة قديمي. پـولجوک (pülcük) : پولك، فلس. پـولسوز (pülsüz) : بي پول، تهيدست و بيچاره. پـولَك (pülək) : پولك، زر دوزي. پـولَكي (püləki) : 1- پولكي، پول دوست. 2- پولك، زر دوزي. پـوللَنمَك (püllənmək) : پولدار شدن. پـوللو (püllü) : پولدار، ثروتمند. پـولوش (pülüş) : خرده‌هاي هر چيز. پـولوشوک (pülüşük) : خرده‌ها و تراشه‌هاي چوب و امثال آن. پـول-و-پالا (pül-o-pala) : پول و پله، «پول» و «پارا» هر دو از واحدهاي قديم پولي بوده‌اند. (اكنون هم در تركيه به پول «پارا» مي‌گويند.)

پـوپ

püp

: پيپ، چپق كوچك با دستة كوتاه.

پـورچوم

pürçüm

: 1- پرچم. 2- كاكل، پري كه بر كلاه كودكان دوزند. 3- گمپول. (← پرچ، پرچم و پرچيم)

پـورز

pürz

: 1- پرز. 2- نام گياهي با ساقه‌هاي پرزدار كه با سنگ چخماق به زودي مشتعل مي‌شود.

پـوس

püs

: بد، نا روا، پست. (← پيس، پئس و پس2) پـوسموروک (püsmürük) : لاغر و كوچولو، كس يا چيزي كه به نظر ديگران حقير و پست جلوه كند.

پـوش

püş

: صداي فوران و جهش. پـوشنگ (püşəng) : فشنگ، آلت جهش گلوله. پـوشونگه (püşüngə) : 1- تراوش آب. 2- جرقّة آتش. 3- برادة آهن كه در هنگام تراشيده شدن بپرد. (← پوشك2)

پـوشك

püşk

(1) : صداي تهديد كردن و رماندن حيوانات. پوشكورمَك (püşkürmək) : 1- رم دادن، فراري دادن.

پـوشك

püşk

(2) : 1- هسته، هستة خرما و امثال آن. 2- قرعه، قرعه كشي. 3- خرد و شكسته. 4- پخش و پراكنده. 5- ليفة تنبان. 6- تهيگاه، جانب چپ و راست شكم. پـوشك آتماق (püşk atmaq) : قرعه كشي كردن.

قاب

qab

: 1- جلد، محفظه، آنچه در اطراف چيزي قرار گيرد. 2- كفش، پاي افزار. آياق قابي (كفش پا) 3- كعب پا، قوزك پا. 4- پوست، پوسته، رويه. 5- كشك زانو. 6- ظرف. قابا (qaba) : 1- آنچه كه در داخل محفظه قرار گيرد؛ امّا توخالي و پوشالي باشد، پر حجم و كم وزن. 2- قبا، ارخالق. 3- زمخت، بي ظرافت، ضخيم و ستبر. 4- سر بار، باري كه روي بارهاي ديگر قرار گيرد. قاباخ (qabax) : 1- پلك چشم. 2- جلو، روبرو، مقابل. 3- جلوتر، قبلاً. قاباخماق (qabaxmaq) : پلكها را بر هم زدن. قابار (qabar) : 1- پينه، پوست چروكيده، چين و چروك دست. 2- نامناسب، ناهموار، زمخت. قابارْتْلاما (qabartlama) : پوست دبّاغي شده، خيك پنير يا روغني. قابارْتْما (qabartma) : چين و چروك شده، متورّم و بالا آمده. قابارْتْماق (qabartmaq) : 1- دباغي كردن. 2- باد كردن، متورّم شدن. 3- بلند كردن، برتر گشتن. يال قاباردير. (خود را برتر نشان مي دهد.) قابارجيق (qabarcıq) : تاول كوچك روي پوست بدن. قابار-قابار (qabar-qabar) : پر از چين و چروك، چروكهاي متوالي. قابارلى (qabarlı) : 1- داراي چين و چروك، متورّم. 2- پينه بسته، تاول زده. قابارماق (qabarmaq) : پينه بستن، تاول زدن. قاباق (qabaq) : 1- پلك چشم. 2- روبرو، مقابل، پيش رو. 3- كبره، پوستة نازك روي زخم. 4- سفتگاه زير زانوي اسب. قاباقچيل (qabaqçıl) : پيشرو، پيشگام. قاباق قالديرماق (qabaq qaldırmaq) : 1- پلك چشم را باز كردن، بيدار شدن. 2- توجّه كردن، عنايت داشتن. قابال (qabal) : پر حجم و كم وزن. قابالا (qabala) : قباله، سند. (قباله‌هاي قديمي را در كاغذهاي لوله‌اي و يا در قاب مخصوص نگهداري مي‌كردند.) قابالاق (qabalaq) : برگ ريواس، برگ پهن. قابان (qaban) : 1- پر حجم و كم وزن. 2- خرس. 3- خوك نر، گراز. قاباه (qabah) : به گياهاني گفته مي‌شود كه براي سلامتي گوسفندان بسيار مؤثّر است. قاب داها (qab daha) : قاب دعا، نوعي كيف كوچك كه براي رفع بيماري يا چشم زخم بر بازو مي‌بستند. قاب-قاجا (qab-qaca) = قاب-قاجاق (qab-qacaq) = قاب-قوجاق (qab-qucaq) : 1- ظروفات منزل، ظرف و ظروف. 2- ناحية بغل، دنده‌ها و جانبين. (دنده‌ها محافظ قسمتهاي داخلي بدن است.) قابلاتديرماق (qablatdırmaq) : به وسيلة ديگري جا دادن. قابلاتماق (qablatmaq) : جا دادن، در ظرف قرار دادن. قابلاشديرماق (qablaşdırmaq) : در جاي خود گنجاندن، جا دادن، تپاندن و چپاندن. قابلاشماق (qablaşmaq) : جا گرفتن، در ظرف قرار گرفتن. قابلاما (qablama) : 1- قابلمه، ظرف روپوشدار. 2- عمل گنجاندن و جا دادن. قابلاماج (qablamac) : 1- قابلمه. 2- پر و لبريز شده، گنجايش ظرفي را به طور كامل پر كرده. قابلاماك (qablamak) : 1- گنجاندن، جا دادن. 2- رو در رو قرار گرفتن،‌‌ جواب رك و صريح تحويل دادن، حرف درشت به كسي گفتن. 3- كتك زدن، ضربة محكم بر بدن زدن. 4- توهين كردن. 5- جنس نا مرغوب به كسي فروختن. 6- چسبيدن، در بر گرفتن. قابلانماق (qablanmaq) : 1- گنجانده شدن، جا گرفتن. 2- شروع كردن، به كاري اقدام كردن. قابلانميش گئدير داغا. (از دامنة كوه به بالا مي‌رود.) قابلى (qablı) : 1- در ظرف جا گرفته، جا داده شده، گنجانده شده. 2- پر و انباشته. سوْرفا قابلى چؤرهك دير. (سفره پر از نان است.) 3- كفش پوشيده، پايي كه در داخل كفش باشد. قابليق (qablıq) : نوعي كيف پارچه‌اي كه در آن كتاب مي‌گذاشتند و به آن قالآليق (قوْولوق) هم مي‌گفتند. قابير (qabır) : قبر، محفظه‌اي كه مرده در آن گذارند. قابيرغا (qabırğa) : استخوان دنده و مجموعة دنده‌ها كه محافظ قسمتهاي داخلي بدن است. قابيرغا اوستونه قوْيماق (qabırğa üstünə qoymaq) : حرف درشت و توهين آميز تحويل كسي دادن. قابيرغالى (qabırğalı) : 1- دنده دار، داراي استخوانهاي محكم. 2- جنين كودك در شكم مادر، حامله. اينگار قابيرغالي قارنيندا. (گويي كه حامله است.) قابيق (qabıq) : 1- پوست، پوسته و محافظ ميوه. 2- پوست روغن، خيك روغني. 3- پوستة نازك سر آدمي كه با شورة سر توأم باشد. قابيق آلماق (qabıq almaq) : پوست ميوه را گرفتن. قابيقسيز (qabıqsız) : بدون پوسته، بي پوست. قابيق-قابيق (qabıq-qabıq) : پوسته پوسته، مورّق گشته. قابيق قوْيماك (qabıq qoymaq) : 1- پوست انداختن، ايجاد پوستة سر توأم با شورة سر. 2- پينه بستن دست بر اثر كار زياد. قابيقلانماق (qabıqlanmaq) : تشكيل شدن پوسته بر روي هر چيز. قابيقلى (qabıqlı) : داراي پوسته، همراه با پوست.

قاباحات

qabahat

: (ع) 1- قباحت، زشتي. 2- شرم و حيا. قاباحات ائد. (حيا كن.)

قابيل

qabıl

: (ع) 1- قبول، پذيرفته شده. 2- مورد قبول، شايسته، با استعداد. قابيلييَت (qabıliyət) : قابليّت، شايستگي. قابيلييتلي (qabıliyətli) : 1- لايق، شايسته. 2- خوش اندام و زيبارو.

قابيض

qabız

: (ع) 1- قابض، محصّل ماليات ديواني و مجازاً به معني نماينده و وكيل. 2- مجازاً به معني فضولباشي.

قاب-قارا

qab-qara

= قاب-قره (qab-qərə) : كاملاً سياه، سياه محض.

قاجير

qacır

: (مغـ) كركس. (ريشة كلمه از «قاچ2» كه در اصل «قاچير» (پاره كننده) بوده، مي‌باشد.)

قاچ

qaç

(1) : فعل امر از مصدر «قاچماق»(دويدن) قاچار(qaçar) : 1- دونده، سريع و چابك. 2- مي‌دود، خواهد دويد. قاچاراق (qaçaraq) : دوان دوان، در حال دويدن. قاچارغان (qaçarğan) = قاچاغان (qaçağan) : 1- دونده، سريع و چابك. 2- گريزان و فراري. قاچاق (qaçq) : 1- فراري و گريزان. 2- كالاي ممنوعه و ممنوعيّت خريد و فروش آن. قاچا-قاچ (qaça-qaç) : ترسيدن و فرار كردن، هنگام ترس و فرار. قاچا-قاچا (qaça-qaça) : دوان دوان. قاچاقچى (qaçaqçı) : آنكه كالاي ممنوعه را خريد و فروش كند. قاچاقچيليق (qaçaqçılıq) : قاچاقچيگري، خريد و فروش كالاي ممنوعه. قاچان (qaçan) : 1- دونده، تند رو، چابك. 2- فراري، گريزان. قاچديرماق (qaçdırmaq) : 1- فراري دادن، گريزاندن. 2- دواندن، دوانيدن. قاچغينْتى (qaçğıntı) : فراري، گريزان. قاچ قارا قاچ (qaç qara qaç) = قچ قره قچ (qəç qərə qəç) : 1- اي سياه فرار كن، جمله‌اي كه «آل» را از زن زائو فراري مي‌دهد. 2- از علائم تعجّب. قاچماق (qaçmaq) : 1- دويدن. 2- فرار كردن. 3- پريدن رنگ چهره بر اثر ترس يا بيماري. 4- پريدن خواب از چشم. قاچ هاي قاچ (qaç hay qaç) : 1- عمل فرار كردن، فرار دسته جمعي. 2- صوتي است كه در هنگام فرار دسته جمعي بيان مي‌شود. قاچيرْتْماق (qaçırtmaq) : 1- فراري دادن. 2- دواندن. 3- ترساندن، پراندن رنگ چهره. قاچيرديلماق (qaçırdılmaq) : 1- فراري داده شدن. 2- دوانيده شدن. قاچيشماق (qaçışmaq) : به صورت دسته جمعي دويدن يا فرار كردن. قاچيق (qaçıq) : 1- نخ در رفته، از هم دريده. 2- پريده و رنگ باخته. (در مورد رنگ صورت گفته مي‌شود.) 3- گريخته، فراري. قاچيق-قاچيق (qaçıq-qaçıq) : 1- موجدار، داراي چين و شكن. 2- پريده. (درمورد رنگ صورت به كار مي‌رود.) 3- لغزش و جمع شدن اشك در چشم. قاچيلى (qaçılı) : فراري، گريزان.

قاچ

qaç

(2) : 1- پاره‌اي از هندوانه، خربزه و … كه هلالي و به شكل كمان بريده شده باشد. 2- شكاف و ترك. (← قاش)

قاچان

qaçan

: كي؟ چه وقت؟ (قنقري خلج ← هاچان)

قادا

qada

: (ع) تحريف كلمة «قضا» عربي و به معاني قضا، بلا، درد، قرباني و صدقه به كار مي‌رود.

قاديرلى

qadırlı

= قاديلي (qadılı) : نام طايفه‌اي از ايل عملة قشقايي.

قاف

qaf

: نام كوه افسانه‌اي كه جايگاه سيمرغ بوده است.

قافا

qafa

: خزينة تفنگ گلوله زني. (ريشة كلمه از مصدر «قابماق» (گـرفتن، جا گـرفتن) است.)

قافيلا

qafıla

: 1- قافله، كاروان. 2- كفشدوزك.

قافلان

qaflan

: پلنگ. (از مصدر «قاپماق» (گـرفتن) است. ← قاپ1، قاپلان)

قاغاز

qağaz

: كاغذ. (← قاق1، قاغاز)

قاغورْت

qağurt

: نام گياهي با برگهاي پهن. (← قاخورت و قوْخاغان)

قاه

qah

(1) : قهقهه، خندة بلند. قاه-قاه (qah-qah) : صداي خندة بلند. قاه وورماق (qah vurmaq) : قهقهه زدن، بلند خنديدن.

قاه

qah

(2) : كم، آنچه كمياب باشد. قاهانماق (qahanmaq) : كاهش يافتن، كمبود به وجود آمدن، قحطي پيش آمدن. قاه-قاه (qah-qah) : كمياب، ناياب، كاهش و كميابي. قاه-قاه اوْلماق (qah-qah olmaq) : بسيار كمياب شدن. (كلمات قحط عربي و كاهش فارسي از همين ريشه هستند.) قاه وورموش (qah vurmuş): بسيار كمياب شده است.

قاهار

qahar

: (ع) قهّار، غيور، زرنگ و شجاع.

قال

qal

(1) : فعل امر از مصدر «قالماق» (ماندن، روي هم جمع شدن). قالا (qala) : 1- انبوه، روي هم مانده، روي هم انباشته و جمع شده. 2- قلعه، دژ. 3- تپّه، بلندي، كوه. 4- بماند، مقيم شود. قالا به سر (qala bə sər) : بار اضافي كه بر روي بار ديگر قرار گيرد، سر بار. قالات (qalat) : 1- قلات، بلندي، كوه. 2- نام روستايي در غرب شيراز. قالاغى (qalağı) : نوعي رو سري ابريشمي، كلاغي. (به اعتبار اينكه قالاغي را چند لا مي‌كنند تا ضخيم تر شود و بر سر و پيشاني ببندند.) قالاق (qalaq) : توده، انباشته، بالا آمده و بزرگ شده. قالا-قالا (qala-qala) = قالاق-قالاق (qalaq-qalaq) : توده‌هاي متوالي، روي هم انباشته شده‌ها. قالاقلاماك (qalaqlamak) : انبار كردن، روي هم انباشته كردن. قالام (qalam) = قالاما (qalama) : روي هم انباشته شده، انبوه دسته‌هاي نان. قالامّار (qalammar) : توده و انبوه گشته. قالاماك (qalamak) : انباشتن، روي هم جمع كردن. قالام-قالام (qalam-qalam) : روي هم انباشته شده‌ها. قالان (qalan) : 1- باقيمانده، اضافي. 2- قلان، كار بيهوده. قالانماك (qalanmak) : توده شدن، روي هم انباشته شدن. قالاي (qalay) : قلعه، قلات، بلندي. قالتاق (qaltaq) : در اصل به معني قسمت چوبين زين اسب كه به عنوان تكيه گاه در زير باسن آدمي قرار مي‌گيرد؛ امّا اصطلاحاً آدم حقّه باز و شارلاتان را مي‌گويند. قالديراج (qaldırac) : اهرم، بلند كننده. (طايفة بيات) قالديرماق (qaldırmaq) : 1- بيدار كردن. 2- ايستانيدن، بلند گردانيدن. 3- به هيجان آوردن، برانگيختن و تحريك كردن. (← قاخ، قاخديرماق) قالما بالام (qalma balam) : نام آهنگ و سوگنامه‌اي غم‌انگيز كه گويند از شاعري به نام «خانعلي» يا به قولي «همراه» (از قشقاييهاي سميرم) بوده كه تنها فرزندش در ميان ايل مي‌ميرد؛ پدر مرثيه‌اي مي‌سرايد و در اشعار خود به نام اغلب روستاها، ييلاقها و قشلاقهاي مسير ايل قشقايي اشاره مي‌كند؛ به يك بند از اين مرثيه توجّه كنيد: تنگِ زنجيراندان بيز اوْلدوگ روان گؤروندو يوْلومدا چينار ميشوْوان سيياخ بؤلوگونده بللي دارينگان هفت برم-و-كـودويان يار سنه قوربان

قال

qal

(2) : سر و صدا، فرياد. قالاق (qalaq) : كلاغ، قارقار كننده. قالاقلانماق (qalaqlanmaq) : سر و صدا كردن، خوشحالي كردن و خنديدن كودك شير خواره. قالان-قالان (qalan-qalan) : با صداي بم و كلفت. (← گال، گالان-گالان) قال-قال ائدمك (qal-qal edmək) : غلغله كردن آب در دهان. قالما-قال (qalma-qal) : قال و مقال، سر و صدا، بحث و گفتگو.

قالاف

qalaf

: غلاف، پوشش، جلد.

قالاي

qalay

: قلع، وسيلة سفيد كردن ظروف مسي. قالاي ائدمك (qalay edmək : قلع كردن، سفيد كردن. قالايچى (qalayçı) : قلعگر، رويگر، مسگر. قالايى (qalayı) : قلع.

قاليب

qalıb

: 1- قالب، جلد. 2- شكل و شمايل. اوْنونگ قاليبينا آدام داهى يوْخ. (ديگر كسي به شكل و شمايل او وجود ندارد.) 3- جسم، تن.

قالماج

qalmac

: پوسته‌اي كه بر روي زخم باقي مي‌ماند (نمدي) (← خلچه) قالماق (qalmaq) : 1- ماندن، مقيم شدن، اقامت كردن. 2- در بازي و قمار از ديگران ماندن. 3- نزديك بودن. آز قالدی اؤله. (نزديك بود كه بميرد.) 4- باقي ماندن، اضافه ماندن. 5- از ديگران باز ماندن. 6- زنده ماندن، زيستن. 7- انبوه كردن. قالمالى (qalmalı) : 1- ماندني، بقا. 2- ماندني و عقب افتادني. قالى (qalı) : قالي، فرش ضخيم. قاليچا (qalıça) : قاليچه، قالي كوچك. قاليش (qalış) = قاليق (qalıq) : بقيّه، باقيمانده. قالين (qalın) : 1- هر چيز ضخيم و كلفت. 2- متراكم و انبوه. 3- پر پشت و غليظ. 4- قالي. قالينْتى (qalıntı) : باقيمانده، ته مانده. قالين چؤره‌ك (qalın çörək) : نان ضخيم، ناني كه از دو عدد چونه تهيّه شود. قالين كؤلگه (qalın kölgə) : ساية غليظ و پر پشت. قالينلاشماق (qalınlaşmaq) : ضخيم و كلفت شدن، چاق تر و گنده تر شدن.

قالپاق

qalpaq

: در پوش، سر پوش. (اصل كلمه «قاپلاق» بوده. ← قاب و قاپ)

قالْخ

qalx

: فعل امر از مصدر «قالخماق» (برخاستن) (← قاخ) قالخا (qalxa) : برخاسته و بالا آمده، از جا كنده شده، بالا قرار گرفته. قالخار (qalxar) = قالخان (qalxan) : قيام كننده، بلند شونده. قالخانماق (qalxanmaq) : بلند شدن، برجسته شدن. قالخديرماق (qalxdırmaq) : ايستانيدن، بلند گردانيدن. قالْخماك (qalxmak) : 1- برخاستن، بلند شدن. 2- بيدار شدن. 3- بالا رفتن، به هوا رفتن. 3- از بستر بيماري برخاستن و شفا يافتن. 4- برآمدن و برجسته شدن. قالخيتماق (qalxıtmaq) : 1- بيدار كردن. 2- ايستانيدن، بلند گردانيدن. قالخيشماق (qalxışmaq) : 1- دسته جمعي قيام كردن و برخاستن. 2- دسته جمعي بيدار شدن. قالخيق (qalxıq) : برجسته، از جا كنده شده و بالا آمده.

قام

qam

: 1- قايم، سخت و محكم. 2- صداي بلند و ستبر. قامچى (qamçı) : 1- شلّاق، تازيانه. («قامماق» در تركي قديم به معني به شدت ضربه زدن بوده؛ از طرف ديگـر «قامچي» چوب يا چماقي بوده كه به دستور راهب دين شمني بر طبل زده مي‌شد تا مردم براي استماع سخنان وي جمع شوند.) 2- نام درختچه‌اي با ساقه‌هاي بلند و شلّاق مانند كه داراي گلهاي سفيد و ريز است. قامچى گؤرسَتمك (qamçı görsətmək) = قامچيلاماق (qamçılamaq) : 1- شلّاق زدن. 2- به سرعت حركت كردن. 3- در بازي «قمار قچر» (قره قچّر) انگشتان دست را به شكل قيف در آوردن و ريگها را قاپيدن. قاميش (qamış) : 1- گياه ني، بيشه. (از مصدر «قامماق» (ضربه زدن)، به اعتبار اين كه اوّلين نوع تيرها از گياه ني درست مي‌شده.) 2- ني، ني موسيقي. قاميشليق (qamışlıq) : ني زار، بيشه‌زار. قامّيلاماق (qammılamaq) : انفجار يا ايجاد شدن صداي بلند.

قاماشماق

qamaşmaq

: خيره شدن چشم بر اثر نور زياد، چيزي را براي لحظه‌اي ديدن. (ريشة كلمه از بن «قام» و مصدر «قاماماق» (خيره شدن چشم. تر. قد. ← قوماش، قوماشماق) قاماشديرماق (qamaşdırmaq) : چشم را خيره كردن.

قامات

qamat

: (ع) 1- قامت، اندام. 2- اقامة نماز، نيّت نماز. قامات باغلاماك (qamat bağlamak) : نيّت كردن براي نماز خواندن، شروع به نماز كردن.

قان

qan

(1) : 1- خون. 2- خونريزي و قتل. 3- سرشت و طبيعت. 4- خصومت و دشمني بر اثر قتل و خونريزي. 5- نسل، نژاد، دودمان. قانيميز بير دير. (از يك دودمان هستيم.) 6- انتقام. قان آخيتماق (qan axıtmaq) : خونريزي، خون استفراغ كردن. قان آغلاماق (qan ağlamaq) : خون گريه كردن، خون دل خوردن، بسيار ناراحت و غمگين بودن و اظهار ناراحتي كردن. قان آلماق (qan almaq) : انتقام گرفتن. قانا باتماق (qana batmaq) : خونين شدن، در خون غلتيدن. قانا بولانماق (qana bulanmaq) = قانا بوْيانماق (qana boyanmaq) : پر از خون شدن، كاملاً خونين شدن. قاناتديرماق (qanatdırmaq) : 1- خونين كردن، خون آلود كردن. 2- سبب خونريزي شدن، زخمي كردن. قاناتماق (qanatmaq) : خونين كردن. قانا چالْخاماك (qana çalxamak) : به خون كشيدن، به كشت و كشتار دست زدن. قانادان (qanadan) : خون آلود كننده. قاناما (qanama) : خونريزي، ريزش خون. قاناماق (qanamaq) : خونين شدن، خون جاري شدن، زخمي شدن. قانام-قانام (qanam-qanam) : پر خون، خونين، خون آلود. قان اوتدورمك (qan ütdürmək) : خون دل خوراندن، اذيّت كردن، آزار دادن. قان اوتمك (qan ütmək) : خون دل خوردن، عذاب كشيدن. قان اوْلماق (qan olmaq) : قتل اتّفاق افتادن، كشت و كشتار شدن. قان ائدمك (qan edmək) : خون به پا كردن، آدم كشتن. قان ايچمك (qan içmək) : خون خوردن، به خاطر لذّت انتقام، خون قاتل را خوردن. قان پـولو (qan pülü) : خونبها، ديه. قان تؤكمك (qan tökmək) : قرباني كردن، سر بريدن حيوان به خاطر صدقه و نذر و نياز. قان توْرباسى (qan torbası) : الگوي قتل، جاني و آدم كش، عامل قتل و خونريزي. قان جوْشا گلمك (qan coşa gəlmək) : خون به جوش آمدن، احساساتي شدن، به هيجان آمدن. قانسو (qansu) : جراحت، خون و چرك. قانسولو (qansulu) : زخمي كه در حال بهبودي است. (بيات) قانقارا (qanqara) = قانقره (qanqərə) : نوعي مرض حيواني كه با خوردن چمني به نام كفچك به وجود مي‌آيد. قان قايناماق (qan qaynamaq) : خون به جوش آمدن، به احساسات و هيجان آمدن. قان قوسماق (qan qusmaq) : خون استفراغ كردن. قان قوْيولماك (qan qoyulmak) : خون در جايي جمع شدن، بر اثر كوبيدگي در قسمتي از بدن خون جمع شدن. قان گؤرمك (qan görmək) : خون ديدن، قاعده شدن، رگل شدن زنان. قانلاماك (qanlamak) : خون آلود كردن، خونين كردن. قانلانماق (qanlanmaq) : خون آلود شدن، خونين شدن. قانلى (qanlı) : 1- خونين، آلوده به خون. 2- دشمن خوني. 3- جلّاد، آدم كش، قاتل. قان-و-قوْخ (qan-o-qox) : خون و امعاء و احشاء كه از بريدن سر حيوان به جا مي‌ماند. قان وئرمك (qan vermək) : 1- خون دادن، خون هديه كردن. 2- خون رفتن، خون جاري شدن. قانى آجى (qanı acı) = قانى آچّى (qanı aççı) : 1- بي عاطفه، بي رحم. 2- كسي كه درد بدن را تحمّل كند. قان ياتماق (qan yatmaq) : دشمني و اختلاف به پايان رسيدن. قانى شيرين (qanı şirin) : 1- كسي كه در نزد ديگران عزيز و محبوب باشد، كودك دوست داشتني. 2- كسي كه نتواند درد و ناراحتي را تحمّل كند. قانى قره (qanı qərə) : بي رحم، بي عاطفه. قان يوْلا سالماق (qan yola salmaq) : خون راه انداختن، خون به پا كردن، دشمني ايجاد كردن.

قان

qan

(2) : فعل امر از مصدر «قانماق» (درك كردن) («قانماق» در تركي قديم به معني سيراب و قانع شدن است.) قانا (qana) = قاناه (qanah) : قانع، قناعت پيشه. قاناهات (qanahat) : قناعت. قاناهماق (qanahmaq) = قاناماق (qanamaq) : قانع شدن. قانان (qanan) : فهميده، درك كننده. قانديران (qandıran) : تفهيم كننده، حالي كننده. قانديرما (qandırma) : 1- عمل تفهيم و حالي كردن. 2- قانع، سيراب. قانديرماق (qandırmaq) : 1- قانع كردن. 2- فهماندن، حالي كردن. 3- سيراب كردن. قانديريلماق (qandırılmaq) : 1- فهمانده شدن، حالي شدن. 2- قانع شدن. قانماز (qanmaz) : 1- نفهم، احمق، نادان. 2- سيري ناپذير، قانع نشدني. قانماك (qanmak) : فهميدن، درك كردن. قانيتماق (qanıtmaq) : تفهيم و قانع كردن. قانيماق (qanımaq) : قانع شدن.

قانات

qanat

= قاناد (qanad) (1) : 1- بال، پر، جناح. 2- قدرت، تسلّط و توانايي. (كلمة «قانا» در لغت تركي به معني «مو» يا «پَر» بوده و حرف «ت» از علائم جمع محسوب مي‌شده؛ بنا بر اين «قانات» به بالها و پرهاي پرندگان گفته شده.) قانات آچماق (qanat açmaq) : پر گشودن، پرواز كردن. قانات چالماق (qanat çalmaq): بال و پر زدن، پرواز كردن. قانات سورمك (qanat sürmək) : بال در آوردن، پر در آوردن جوجه. قاناتسيز (qanatsız) : بي بال و پر. قاناتلانديرماك (qanatlandırmak) : بال و پر دادن، به اوج رساندن. قاناتلانماق (qanatlanmaq) : 1- بال و پر در آوردن. 2- به سرعت حركت كردن، مانند پرندگان حركت كردن. 3- بغايت خوشحال شدن و به هيجان آمدن. قاناتلى (qanatlı) : 1- بالدار، داراي بال و پر. 2- مجازاً به معني توانا و قدرتمند. قاناتلى ايلان (qanatlı ilan) : مار بالدار، جانور عجيب الخلقه‌اي كه به شكل مار است؛ امّا پرواز مي‌كند. قاناتلى قوش (qanatlı quş) : 1- پرندة بالدار، مرغ هوايي. 2- نام نقشي در قالي.

قانات

qanat

= قاناد (qanad) (2) : چوبدستي ستبر و بلند.

قانْج

qanc

: فعل امر از مصدر «قانجماق» (كوبيدن، بريدن و كندن) (← قينج) قانجاغا (qancağa) = قانجيغا (qancığa) : قنجوغه، فتراك، تسمة پشت يا بغل زين اسب كه براي حمل محموله از آن استفاده مي‌شود. (به اعتبار اين كه ريسمان يا تسمه بريده‌اي از يك رشته است.)

قاندال

qandal

= قاندالاق (qandalaq) : غل و زنجير، پالهنگ، پايبند زندانيان. (← قاردالاق و قارس)

قانگ

qang

(1) : (← قانق2) قانگال (qangal) : گلولة نخ. (← قانقال) قانگيرلانماق (qangırlanmaq) = قانگيريلماق (qangırılmaq) : دور زدن، به عقب برگشتن و نگاه كردن.

قانگ

qang

(2) : صداي بم و بلند. (← قانق1)

قانْق

qanq

(1) : صداي آرام و غرغر درنا و پرندگان، صداي بم و بلند. قانقارا (qanqara) صداي زنگ بزرگ. قانقيلاشماق (qanqılaşmaq) : به گوش رسيدن آواز دسته جمعي درناها. (← قوْق، قوْغوشماق) قانقيلاماق (qanqılamaq) : آواز خواندن درنا.

قانْق

qanq

(2) : در تركي قديم «قانْق» به معني چرخ و هر چيز لوله مانند بوده؛ امّا در تركي قشقايي به تنهايي كاربرد ندارد. قانقا (qanqa) : دود، دود آتش. (چون دود اجاق در هم پيچيده و چرخ مي‌خورد، لذا بدين نام خوانده شده است.) قانقال (qanqal) : 1- نام نوعي گياه خاردار با برگهاي دايره‌وار. 2- قسمتي از گلولة نخ كه بطور يكنواخت روي هم پيچيده و جمع مي‌شود. قانقود : هيولا، بزرگ و بلند، روي هم پيچيده و جمع شده. (شورباخورلو) قانقور (qanqur) : فعل امر از مصدر «قانقورماق» (چرخ زدن و به عقب برگشتن) قانقورلانماق (qanqurlanmaq) = قانقورولماق (qanqurulmaq) : 1- دور زدن، به عقب برگشتن و پشت سر را نگاه كردن. 2- برخاستن و قيام كردن. 3- غلت خوردن، غلتيدن. (← قانريلماق) قانقوز (qanquz) = قانقيز (qanqız) : نوعي جعل، از انواع قاب بالان. (شورباخورلو)

قانْريلماق

qanrılmaq

: 1- غلت خوردن، غلتيدن. 2- به عقب برگشتن، سر را بر گرداندن. (← قانْق2، قانقورلانماق)

قانشار

qanşar

: روبرو، مقابل. (احتمالاً تحريفي از كلمة «قارشي» باشد. ← قارشي و قنشَر)

قاپ

qap

(1) : فعل امر از مصدر «قاپماق» (قاپيدن، گرفتن) قاپاغان (qapağan) : 1- غافلگير، ناگهان حمله كننده. 2- دام، تلّه. قاپا-قاپ (qapa-qap) : 1- در حال گرفتن. 2- محلّ تلاقي و برخورد. قاپاقلاماك (qapaqlamak) : 1- گرفتن، قاپيدن. 2- تاختن و در حال تاخت قاپيدن. قاپان (qapan) : 1- گيرنده، آنكه عمل قاپيدن را انجام دهد. 2- قپان، ترازو. قاپانماق (qapanmaq) : از جا بلند شدن، كنده شدن. (← قوْپ، قوْپانماق) قاپچـی (qapçı) : اخّاذي كننده. قاپلان (qaplan) : پلنگ. (جانوري كه كمين كند و ناگهان حمله كند و بگيرد.) قاپماق (qapmaq) : 1- قاپيدن، گرفتن. 2- حمله كردن و گاز گرفتن. (اغلب در مورد سگها به كار مي‌رود.) 3- برداشتن و در رفتن. 4- اقدام كردن، شروع كردن. يوْلونو قاپميش گئدير. (راه خود را پيش گرفته و در حال حركت است.) قاپيش (qapış) : 1- عمل قاپيدن. 2- كشمكش، چنگ زدگي. قاپيشماق (qapışmaq) : به همديگر چسبيدن، به هم چنگ انداختن، دست به يقه شدن، با هم كُشتي گرفتن. قاپيق (qapıq) : كنده شده، بلند شده. قاپيلْماق (qapılmaq) : 1- قاپيده شدن، گرفته شدن. 2- ربوده شدن، دزديده شدن. قاپيم-قازيم (qapım-qazım) : عمل كندن و بردن، اخّاذي، دستبرد.

قاپ

qap

(2) : تلفّظي از كلمة قاب. (← قاب) قاپارْتْلاما (qapartlama) : پوست دبّاغي شده، خيك پنير. قاپاق (qapaq) : 1- در پوش، سر پوش. 2- پلك چشم. 3- سايه‌بان كلاه، كلاهي كه در قسمت جلو سايه‌بان داشته باشد. 4- تكه پارچه يا نمدي كه جلو دهان گوساله بسته مي‌شود تا نتواند از شير مادر استفاده كند. 5- هر چيزي كه روي چيز ديگر را بپوشاند. قاپاقلى (qapaqlı) : داراي سرپوش، روپوشدار. قاپالاق (qapalaq) : پوزبند، نوعي كيسه كه به دهان گوساله مي‌بندند تا نتواند از پستان مادر شير بخورد. قاپى (qapı) : قاپو، درب خانه، جلو خانه. قاپيچى (qapıçı) : قاپوچي، دربان، نگهبان. قاپى داشلايان (qapı daşlayan) : 1- مجازاً به كسي گويند كه تظاهر به جنگ و سنگ پراني كند؛ ولي در عمل جنگاور نيست. 2- اصطلاحاً به معني خرما است كه پس از خورده شدن، هسته‌اش را به بيرون پرتاب كنند. قاپيسيز (qapısız) : 1- خانة بدون در. 2- مجازاً به معني خسيس، آنكه در خانة خوبي ندارد. قاپيلى (qapılı) : آنكه داراي در خانة خوبي باشد، مهمان نواز. قاپيليق (qapılıq) : سر در، سايه‌بان قسمت جلو چادر.

قاپّ-و-قاپ

qapp-o-qap

: 1- قاه قاه، صداي خندة بلند. 2- : صداي انفجار گلوله و انعكاس صداي آن.

قاپ-قارا

qap-qara

= قاپ-قره (qap-qərə) : كاملاً سياه، سياه محض.

قاق

qaq

(1) : 1- آنچه در اثر ماندن در مجاورت نور آفتاب خشك، فاسد يا كثيف شده باشد. 2- كثيف، چركين و آلوده. 3- آبگير، استخر. قاغاز (qağaz) : كاغذ. (معمولاً نوشته‌ها و كاغذهاي اوّليه در مقابل نور آفتاب خشك مي‌شده.) قاقلوْو (qaqlov) = قاقّوْو (qaqqov) : آبگير، مقدار آب باران كه بر روي تخته سنگ گودي جمع شده باشد و معمولاً با تابش نور خورشيد خشك مي‌شود. قاقلى (qaqlı) : چركين، كثيف، گنديده. قاقما (qaqma) : 1- آنچه در مقابل نور آفتاب گنديده و فاسد شده باشد. 2- چوبدستي خشك و ستبر. قاقماج (qaqmac) : خشك، كاملاً خشك. قاقماك (qaqmak) : چركين و كثيف شدن. قاق مزّه (qaq məzzə) : بد مزه، نا مطلوب. قاقّيش (qaqqış) : چركين، آلوده و كثيف.

قاق

qaq

(2) : 1- قهقهه، صداي خنده. 2- صداي آواز خواندن كبك. قاقّا (qaqqa) : قهقهه، خندة بلند. قاقّاوز وورماق (qaqqalaz vurmaq) : خنديدن، قهقهه زدن، اوّلين بار خنديدن كودك قنداقي. قاق مزّه وورماق (qaq məzzə vurmaq) : قهقهه زدن، بلند خنديدن. قاقّيلاشماك (qaqqılaşmak) : 1- دسته جمعي خنديدن و قهقهه زدن. 2- آواز خواندن دسته جمعي كبكها. قاقّيلاماك (qaqqılamak) : 1- قهقهه زدن، خنديدن. 2- آواز خواندن كبك. 3- قدقد كردن مرغ.

قاقلاشماق

qaqlaşmaq

: نيم سير شدن، كمي غذا خوردن.

قاقّا

qaqqa

: نوعي ساندويچ كه از نان، كره و شكر يا خاكه قند درست كنند. (← كره، كره بوکلإل)

قار

qar

(1) : 1- برف. 2- مجازاً به معني بسيار سرد. 3- فعل امر از مصدر «قارماق» (در يك جا جمع شدن، مخلوط شدن. تر. قد) كه به تنهايي رايج نيست. (به اعتبار اين كه برف به صورت مخلوط و آشفته مي‌ريزد، «قار» (برف) از اين مصدر است.) قارات (qarat) : غارت، مخلوط كردن اموال ديگران و چپاول آن. قارات ائدمك (qarat edmək) : غارت كردن. قاراتچى (qaratçı) : غارتگـر، چپاولگـر. قاراتچيليق (qaratçılıq) : غارتگـري، چپاول. قار توْپّو (qar toppu) : گلولة برفي، بسته‌اي از برف كه كودكان درست كنند و مثل توپ با آن بازي كنند. قار تيكانى (qar tikanı) : نام بوته‌اي خاردار در مناطق سردسيري. قارجاشماق (qarcaşmaq) : 1- مخلوط شدن، آميخته و داخل شدن. 2- آشفته و پريشان حال شدن. (موصلّو) قار جاشيری (qar caşırı) : نوعي جاشير كوهي در مناطق برفگير. قارچاق (qarçaq) = قارچاغا (qarçağa) : 1- مرغ توفان، مرغ دريا. 2- كبك دري، كبك سردسيري مناطق برفگير كه معمولاً بزرگتر از كبكهاي معمولي است. 3- نوعي اردك كه اطراف سينه‌اش سرخ رنگ و زيباتر از اردكهاي معمولي است؛ گويند كه نسل مادة اين پرنده مانند انسان قاعده مي‌شود و به آن «قيزيل قاز» (قزل غاز)، «قارچاغان»، «قارچاق»، «قارچاغاز» و «قارچيغاز» هم مي‌گويند. 4- نوعي باز شكاري. قار چوْوولو (qar çovulu) : نوعي گياه معطّر كه معمولاً در كوهستانهاي سردسيري مي‌رويد. قار چيچَگي (qar çiçəgi) = قار چيچه‌يي (qar çiçəyi) : گل يخ. قارغى (qarğı) : ني، بيشه. (به اعتبار اين كه ساقه‌هاي ني به صورت مخلوط، فشرده و در كنار هم رشد مي‌كنند.) قارغيليق (qarğılıq) : 1- بيشه زار. 2- نام قشلاق و بيشه‌زاري در منطقة برازجان. قار كگليگي (qar kəgligi) : كبك دري. قار گؤوه‌ني (qar gövəni) : از انواع گَوَن سردسيري. قارلى (qarlı) : برف آلود، پر برف. قارليق (qarlıq) = قار ياتاغى (qar yatağı) : قسمتي از كوه كه در آنجا برف به مدّت زيادي مي‌ماند، برفگاه، جايي كه پر از برف باشد. قارما-قاريشيق (qarma-qarışıq) : مخلوط، در هم، آشفته. قاروْو (qarov) : برفك. قارّی (qarrı) : پير، سالخورده. (به خاطر سفيد و برفگون شدن موي سر. اين كلمه اغلب در مورد پير زنان معمول است.)

قار

qar

(2) : صداي قار و قور، سر و صدا. قاراقّ-و-قاراق (qaraqq-o-qaraq) : 1- قهقهه، صداي خندة بلند. 2- آواز كبك. قاراقّيلاماك (qaraqqılamak) : شنيده شدن صداي خندة بلند يا آواز غاز و بعضي پرندگان ديگر. قارام (qaram) : صداي بلند زنگ بزرگ و امثال آن. قارامّى (qarammı) : زنگ بزرگ كه بر گردن بز پيشاهنگ بندند. قارغا (qarğa) : كلاغ، پرندة قار قار كننده. قارغا اوْتو (qarğa otu) : نام گياهي با برگهاي كوچك و به زمين چسبنده. قارغا اوْيونو (qarğ oyunu) : نام نوعي هلي (آهنگ رقص زنان) كه با اين آهنگ به صورت دسته جمعي و دايره وار مي‌رقصند. قارغا داشّاغى (qarğa daşşağı) : نام گياهي از خانوادة سير. قارغا سوْغانى (qarğa soğanı) : نام نوعي گياه پيازي با برگهاي پهن و زيبا. قارغاشا (qarğaşa) : سر و صدا، آشفتگي و جنجال. قارغاشالى (qarğaşalı) : پر سر و صدا، هرج و مرج طلب، ستيزه‌جو. قارغاشاليق (qarğaşalıq) : هرج و مرج، سر و صدا. قار-قار (qar-qar) : آواز كلاغ، آواي زاغ. قارماق (qarmaq) : منقار بلبل، نوك داركوب. قارّ-و-قور (qarr-o-qur) : سر و صدا، هياهو. قارّيلاماق (qarrılamaq) : سر و صدا كردن، داد و فرياد راه انداختن. قارين (qarın) : 1- شكم. (به اعتبار اين كه شكم قار و قور مي‌كند.) 2- بچّه‌دان، رحم. (← قارن) قارين باغى (qarın bağı) : شكم بند، بند جُل الاغ يا اسب. قارينچا (qarınça) : مورچه. (اصل كلمه «قارني اينچه» (شكم باريك) است.) قارين دليسي (qarın dəlisi) : عقب ماندة ذهني، خل، ديوانه، آنكه از بدو تولّد خل يا ديوانه باشد. قارين دوْلوسو (qarın dolusu) : يك شكم سير، به اندازة يك بار خوردن و سير شدن. قارين-قاجاق (qarın-qacaq) = قارين-قارتا (qarın-qarta) = قارين-قارتال (qarın-qartal) = قارين-قارساق (qarın-qarsaq) : شكم، شكمبه و قسمتهاي داخلي بدن، امعاء و احشاء. قارين سال (qarın sal) : شكمو، شكم پرست. قارين قوْوورما (qarın-qovurma) : گوشت پخته شده‌اي كه در درون شكمبه نگهداري كنند، قورمه‌اي كه در شكمبة گوسفند گذارند و ماهها در جاي خنك نگه مي‌دارند و فاسد نمي‌شود. قارينلاماق (qarınlamaq) : رسيدن آب رودخانه و امثال آن تا زير شكم، بالا آمدن آب رودخانه و امثال آن تا زير شكم حيوان. قارينلى (qarınlı) : 1- شكم گنده. 2- شكم پرست، شكمو. 3- حامله. قارين وئرمك (qarın vermək) : شكم دادن ديوار، اصطلاحي است كه در مورد كج شدن ديوار يا خميده شدن كمر حيوان باركش در هنگام حمل بار سنگين گفته مي‌شود.

قارا

qara

: 1- سياه. 2- همراه، رفيق، كمكي. 3- بزرگ و گنده. (← قره) قارارماق (qararmaq) = قارالماق (qaralmaq) : سياه شدن، به رنگ سياه ديده شدن. قارالْتى (qaraltı) = قارانْتى (qarantı) : 1- شبح، سياهي. 2- رفيق، كمكي. قارالماق (qaralmaq) : 1- سياه شدن. 2- از دور سياهي زدن. 3- دلخور و ناراحت شدن. قاراموق (qaramuq) = قاراميق (qaramıq) : آبله مرغان، نوعي بيماري كه دانه‌هاي سياه رنگ روي پوست بدن ايجاد مي‌گردد.

قاراپ

qarap

: صداي انفجار و بيرون زدن هر چيز. قاراپّ-و-قوروپ (qarapp-o-qurup) : صداي خندة بلند.

قاردالاق

qardalaq

: گره كردن و بستن، نوعي گره مخصوص. (عم) (ريشة كلمه از مصدر «قارسماق» (بستن) است. ← قارس)

قارداش

qardaş

: برادر، اخوي، همزاد و هم شكم. (اصل كلمه از «قارن + داش» يعني هم شكم و از يك رحم زاده شده.) قارداشليق (qardaşlıq) : برادري، اخوّت.

قارغى

qarğı

: نفرين، لعنت. (بيات) (از مصدر «قارقيماق» (لعنت كردن. تر. قد) قارغيش (qarğış) : نفرين، لعنت، دعاي ناگوار و نفرين آلود.

قاريم

qarım

: جوي اطراف چادر كه جهت جلوگيري از نفوذ آب باران يا سيل به داخل چادر كنده مي‌شود. (از مصدر «قارماق» (گير كردن آب در گلو، جمع شدن آب در يك جا. تر. قد) قاريمچه (qarımçə) : جوي كوچك اطراف چادر.

قاريمچا

qarımça

: مورچه. (← قار2، قارون، قارينچا)

قاريش

qarış

: فعل امر از مصدر «قاريشماق» (مخلوط شدن) قاريشديرماق (qarışdırmaq) : مخلوط كردن. قاريشماق (qarışmaq) : 1- مخلوط شدن، آميختن. 2- وارد شدن به درون جمع يا گروهي. 3- دخالت كردن در امور ديگران. قاريشيق (qarışıq) : مخلوط، داخل در هم. قاريشيقلى (qarışıqlı) : اختلاط، آميختگي. قاريشيلماق (qarışılmaq) : آميخته شدن، مخلوط شدن. قارّيماق (qarrımaq) : پير شدن. (به خاطر برفگون شدن موي سر.)

قاريش

qarış

: وجب، بدست. (از مصدر «قاريلاماق» = اؤلچمك = كف دست را باز كردن. تر. قد) قاريش ائدمك (qarış edmək) = قاريشلاماق (qarışlamaq) : وجب كردن.

قاريخماق

qarıxmaq

: 1- ترسيدن. 2- عجله كردن، شتاب كردن. (← قوْرْخ، كوْروخماق و كاريخماق)

قارْن

qarn

: 1- شكم، معده. 2- رحم، بچّه‌دان. (← قار2، قارين) قارن آلتينا وورماق (qarn altına vurmaq) : در لغت به معني زير شكم زدن؛ و در اصطلاح به مفهوم نا شكري كردن و كفر نعمت است. قارنَكّي (qarnəkki) : شكمو، شكم پرست. قارنى آلتى ساری (qarnı altı sarı) : حقّه باز، مكّار و حيله‌گر. قارنى اگري (qarnı əgri) = قارنى اه‌يري (qarnı əyri) : حسود، بد ذات و بد جنس. قارنى اينچه (qarnı inçə) : مورچه. قارنى سال (qarnı sal) : شكم پهن، شكم گنده. قارنى شيرين (qarnı şirin) : شكمو، شكم پرست. قارنى شيش (qarnı şiş) : شكم گنده. قارنى قتّي (qarnı qətti) : لفّاظ، حرّاف، لفظ پرداز. قارنى کوزه (qarnı küzə) : آنكه شكمش مثل كوزه گنده و بزرگ است. قارنى گئنگ (qarnı geng) : 1- پر خور و شكمو. 2- صبور و پر حوصله. 3- بي غم و غصّه. قارْن يئلي (qarnı yelli) : 1- باد معده. 2- سخن بيهوده، ياوه، لاف. قارنى ياريق (qarnı yarıq) : اسفرزه، اسپرزه، ونگو، نام گياهي از گياهان دارويي. قارنى يوْغون (qarnı yoğun) : شكم گنده، فربه شكم. قارنى ييرتيق (qarnı yırtıq) : شكم پاره، مجازاً به آدم آواره و سرگردان يا مردّد و مشكوك گفته مي‌شود.

قارْپ

qarp

(1) : فعل امر از مصدر «قارپماق» (چسبيدن) (← قاپ1) قارپاشماق (qarpaşmaq) = قارپيشماق (qarpışmaq) : به هم چسبيدن و چنگ انداختن، گلاويز شدن و دعوا كردن. قارپاق (qarpaq) : پوزه بند، پوزه بند گوساله. (← قاپ2، قاپاق) قارپيز (qarpız) : هندوانه. (به اعتبار اين كه ساقه‌هاي گياه هندوانه در هنگام رشد و پهن شدن، سخت به زمين مي‌چسبند.) قارپيز قوْلْتوغا قوْيماق (qarpız qotuğa qoymaq) : هندوانه زير بغل كسي گذاشتن، چاپلوسي كردن، تملّق گفتن. قارپيلماق (qarpılmaq) : چسبيدن، چنگ انداختن.

قارپ

qarp

(2) : صداي قاراپ. (← قاراپ)

قارّی

qarrı

: پير، سالخورده. (اغلب در مورد پير زنان معمول است.) (ريشة كلمه «كاري» (كار كرده و از كار افتاده) است.)

قارّيماق

qarrımaq

: پير شدن.

قارْس

qars

: فعل امر از مصدر «قارْسْماق» (بستن، كوتاه كردن.) (در تركي قديم به معني شال بوده است. ← قاس، قاسماق) قارسالانماق (qarsalanmaq) : كوتاه شدن به خاطرِ گره انداختن يا سوختن، كز گرفتن و كوتاه شدن. قارسماق (qarsmaq) : كوتاهتر كردن، گره انداختن و كوتاه كردن. قارسى (qarsı) : طناب كوتاه، بند كوتاه.

قارشى

qarşı

: 1- روبرو، مقابل. 2- برابر، دو چيز هم وزن. 3- متضاد، ضدّ هم. (در تركي قديم از بن «قارماق» (گير كردن آب در گلو) و به معاني : فاصلة بين دو ابرو، و نيز به معني كوشك و قصر هم به كار مي‌رفته است.) قارشى با قارشى (qarşı ba qarşı) : 1- روبرو، در مقابل هم. 2- دو جنس هم وزن يا هم قيمت. قارشى چيخماق (qarşı çıxmaq) : 1- در مقابل كسي ظاهر شدن. 2- به استقبال كسي رفتن. 3- هم وزن و برابر شدن دو جسم در ترازو. قارشيلاشماق (qarşılaşmaq) : روبرو شدن، با هم ملاقات كردن. قارشيلاما (qarşılama) : 1- استقبال، پيشواز. 2- برابري، مساوي بودن. قارشيلاماق (qarşılamaq) : 1- روبرو شدن. 2- به استقبال كسي رفتن. قارشيليق (qarşılıq) : 1- برابري، معادل. 2- ضدّيت و مخالفت.

قارتا

qarta

= قارتال (qartal) : پر خور و شكم گنده. (قارتال به تركي آذربايحاني يعني عقاب) قارتاللاشماق (qartallaşmaq) : چاق شدن، گنده شدن شكم.

قاس

qas

: فعل امر از قاسماق (بستن و كوتاه كردن) قاسقى (qasqı) = قاسقينْتى (qasqıntı) = قاسما (qasma) : طناب، رشته، بند، يا نخ كوتاه، بند جل الاغ كه براي شل يا سفت بستن جل به كار برند. قاسماق (qasmaq) : 1- كاستن، كوتاه كردن. 2- محكم بستن، به طرف هم كشيدن و بستن. 3- تو گذاشتن لبة پارچه يا لباس. قاسّيرغا (qassırğa) = قاسّيق (qassıq) : در اصل به معناي عضله و ماهيچة بدن كه حالت كشيدگي دارد و در اصطلاح به عضلة روي مثانه، تهيگاه و به كشالة ران نيز گفته مي‌شود. قاسيلماق (qasılmaq) : 1- كوتاه شدن. 2- به طرف هم كشيده شدن و بسته شدن.

قاسيملى

qasımlı

: قاسملو، نام طايفه‌اي از ايلات كشكولي، فارسيمدان و ششبلوكي.

قاسنى

qasnı

: انغوزه، بارزد.

قاش

qaş

(1) : در اصل به هر چيزي كه كماني و هلالي شكل باشد، گفته مي‌شود؛ امّا در تركي قشقايي به اين معاني است : 1- ابرو. 2- قاچ (قاش) خربزه، هندوانه و امثال آنها كه به صورت هلالي ديده مي‌شود. 3- قاش گله كه معمولاً هلالي شكل است. 4- نگين انگشتري. 5- كوهة زين اسب، قربوس. 6- بريدگي، شكاف. قاش آپارماق (qaş aparmaq) : بيرون رفتن گلة گوسفندان از قاش به گونه‌اي كه چوپان اطّلاعي نداشته باشد. قاشا (qaşa) = قاشاق (qaşaq) = قاشاك (qaşak) : 1- قاش گله، خوابگاه حيوانات، زميني كه حيوان با دست و پاي خود پاك كند و در آنجا بخوابد. 2- كوهة زين اسب. قاشاغا ياتماق (qaşğa yatmaq) : بر كوهة زين نشستن، مجازاً بر خر مراد سوار شدن و از خوشحالي در پوست نگنجيدن. قاش باشى (qaş başı) : 1- بالاي ابرو. 2- بالاي قاش گله، افق كوه. قاش چكمك (qaş çəkmək) : عملي است كه دزدان شب، با پاشيدن مقداري نمك در نزديكي قاش گله، گوسفندان را از قاش به بيرون مي‌كشانند و مي‌ربايند. قاشقا (qaşqa) : حيواني كه پيشاني يا بالاي ابرويش سفيد باشد. قاش-قاباق (qaş-qabaq) : 1- ابرو و پلك چشم. 2- مجازاً به معني چهره، اخم و ناراحتي چهره. قاش-قاش (qaş-qaş) : قاچ قاچ، بريدگي و شكافهاي پي در پي. قاشگير (qaşgir) : نيم سير شدن، مقدار كمي آذوقه خوردن حيوانات بگونه‌اي كه قاش خود را رها نكنند. قاشلى (qaşlı) : 1- داراي ابروان پر پشت. 2- انگشتري نگين دار. قاش-و-گؤز (qaş-o-göz) : 1- چشم و ابرو. 2- چشمك، عمل چشمك انداختن. قاش-و-گؤز آتماق (qaş-o-göz atmaq) : با چشم و ابرو اشاره كردن، چشمك انداختن. قاش-و-گؤزلو (qaş-o-gözlü) : داراي چشم و ابروي زيبا، خوش سيما. قاشى دوْلو (qaşı dolu) : ابرو پيوسته. قاشيق (qaşıq) : قاشق. (ظرف كماني شكل) قاشى قاريشيق (qaşı qarışıq) : ابرو پيوسته. قاشيقچى (qaşıqçı) : قاشق ساز، آنكه كارش ساختن قاشق، چنگال و … باشد. قاشيقدان (qaşıqdan) : قاشق دان، شكل قديمي آن نوعي توبرة زينتي بلند بود كه از پشم مي‌بافتند و لوازمي چون قاشق، چنگال، كفگير و … را در آن قرار مي‌دادند. قاشيقلاماك (qaşıqlamak) : قاشق زدن، با قاشق چيزي را برداشتن.

قاش

qaş

(2) : بن مصدري «قاشّيماق» (خاراندن) (اصل كلمه واژة تقليدي «خاش» (خاش خاش … ) است.) قاشماق (qaşmaq) : ته ديگ. قاشوْو (qaşov) : قشو، وسيلة خاراندن بدن حيوانات. قاشوْولاماق (qaşovlamaq) : قشو كشيدن و تيمار كردن اسب. قاشّى (qaşşı) = قاش-قاشّى (qaş-qaşşı) : غرواشه، آلتي كماني شكل كه بافنده با آن تارهاي قالي را بخاراند و هموار سازد. قاشّيلاماق (qaşşılamaq) : خاراندن، قشو كشيدن. قاشّيلماق (qaşşılmaq) : 1- خراشيده شدن، تراشيده شدن. 2- خارش و حسّاسيت ايجاد شدن. قاشّيماق (qaşşımaq) : 1- خاراندن، تيمار دادن. 2- تراشيدن و خراشيدن، زدودن. 3- ته ديگ. قاشّينْتى (qaşşıntı) : 1- خارش، حسّاسيت. 2- آلت خاراندن، قشو. 3- ته ديگ. قاشّينما (qaşşınma) : خارش، حسّاسيت. قاشّينماق (qaşşınmaq) : 1- خارش كردن، خارش داشتن. 2- خود را خاراندن.

قاشقالداق

qaşqaldaq

= قاشقاللاق (qaşqallaq) : دله، پورسوق، نوعي سمور با پوست ضخيم كه بسيار سخت جان و مقاوم است و هر چه او را كتك زنند كارگر نمي‌افتد؛ چون هم پوست بدنش ضخيم است و هم در هنگام دفاع بادي در تن خود مي‌اندازد تا بدنش در مقابل ضربه مقاوم شود.

قاشقايى

qaşqayı

: قشقايي. (← مقدّمة كتاب و كلمة قشقايي)

قات

qat

(2) : 1- قطعه، تكّه، قسمت، لايه. ايكي قات گج. (گچ دولايه) 2- خط، رديف. ايكي قات ايپليك. (دو رديف ريسمان) قاتا (qata) : قطعه، قسمت. قاتار (qatar) : 1- قطار، قسمتهاي مرتّب، رديف، صف. 2- قطار فشنگ. 3- قطار، ترن.

قات

qat

(3) : محرّف كلمة «قدر» عربي كه در بعضي از لهجه‌هاي قشقايي به شكلهاي : نا قات (چه قدر) اوْ قات (آنقدر) بو قات (اينقدر) و … بيان مي‌شود.

قات

qat 1

: فعل امر از مصدر «قاتماق» (فرو كردن، مخلوط كردن) قاتان (qatan) : 1- وارد كننده، داخل كننده، فرو كننده. 2- مخلوط كننده. قاتلانماق (qatlanmaq) : 1- مخلوط شدن به وسيلة ديگري. 2- فرو شدن، وارد شدن. قاتما (qatma) : قاتمه، نخ، بند پشمي. قاتماق (qatmaq) : 1- مخلوط كردن، داخل در هم كردن. 2- فرو كردن، وارد كردن، فرو بردن. 3- اضافه كردن، افزودن. 4- شركت دادن و شريك كردن. 5- سفت و محكم تر شدن. 6- نعوظ شدن آلت نرينه. قاتما-قاريشيق (qatma-qarışıq) = قاتى-قاريشدی (qatı-qarışdı) = قاتيم-قاريشدی (qatım-qarışdı) : مخلوط، در هم، نا منظّم. قات-و-قاريشيق (qat-o-qarışıq) : 1- مخلوط و در هم. 2- بي نظم و نامرتّب. قاتى (qatı) = قاتّى (qattı) : 1-مخلوط، در هم. 2- سخت به هم در آميخته، سفت و سخت، غليظ و شديد. 3- لفّاظ، لفظ پرداز، آنكه سخن خود را با كلمات زيبا در آميزد. 4- پر رنگ. 5- غليظ و سفت. 6- چوب خشك و ضخيم. قاتير (qatır) : قاطر، استر، حيواني كه از دو نژاد مختلف (الاغ و اسب) به وجود آمده باشد. قاتير ديرناغى (qatır dırnağı) : نام گياهي با گلهاي زرد. قاتيشديرماق (qatışdırmaq) : مخلوط كردن، بر هم زدن. قاتيشماق (qatışmaq) : مخلوط شدن، به هم خوردن. قاتيشيق (qatışıq) : مخلوط و در هم، مخلوطي از كاه و دانة گياهان جهت خوراك دام. قاتيق (qatıq) = قاتّيق (qattıq) : 1- ماست. 2- نانخورش و هر غذايي كه با هم مخلوط كنند. قاتيق چالماق (qatıq çalmaq) : ماست بندي، ماية ماست به شير زدن. قاتيقلاماك (qatıqlamak) : به ماست آلودن. قاتيقلانماك (qatıqlanmak) : به ماست آلوده شدن. قاتيقلى (qatıqlı) : آلوده به ماست، ماست آلود. قاتيلماق (qatılmaq) : 1- فرو برده شدن، وارد شدن. 2- مخلوط و در هم شدن. قاتيلى (qatılı) : داخل شده، مخوط گشته.

قاو

qav

(1) : صورتي از «قاب» (جلد) (← قاب) قاوليق (qavlıq) : چنته، نوعي كيف پارچه‌اي كه در آن كتاب نگهداري مي‌كردند.

قاو

qav

(2) : فعل امر از مصدر «قاوماق» يا «قوْوماق» (تعقيب كردن) (گلّه‌زن) قاوغا (qavğa) : غوغا، جنگ و آشوب. قاوماق (qavmaq) : 1- تعقيب كردن، دوانيدن. 2- طرد كردن، راندن. 3- ربودن، دزديدن و بردن.

قاو

qav

(3) : تلفّظي از كلمة «قوْو) (نام گياه آتش زنه) (اين كلمه در تركي قديم به معني هر چيز تو خالي مانند دانه‌هاي برشته شدة گياهان و امثال آن بوده است. ← قوْو2) قاور (qavr) : فعل امر از مصدر «قاورْماق» يا «قاوورماق» (برشته كردن) قاورْما (qavrma) : قورمه، گوشتِ در روغن سرخ شده. قاورْيلماق (qavrılmaq): بريان شدن، برشته شدن. قاووت (qavut) : آرد گندم يا نخود برشته شده كه با شكر مخلوط كنند. قاوور (qavur) : فعل امر از مصدر «قاوورماق» (برشته كردن) (گلّه‌زن) قاوورغا (qavurğa) : برشته، برشتة گندم، برنج، نخود و … قاوورما (qavurma) : 1- برشتة گندم، برنج و … 2- قورمه، گوشت ريزه ريزه شده كه تف داده باشند. قاوورماج (qavurmac) : برشتة نخود، گندم و … قاوورماق (qavurmaq) : برشته كردن، بريان كردن. قاووق (qavuq) : تهيگاه، ناحية بالاي مثانه. قاوون (qavun) : خربزه.

قاوارا

qavara

: 1- قوّارة زمين يا پارچه. 2- قد و قوّاره، اندام. قاوارالى (qavaralı) : داراي اندام متناسب، خوش هيكل.

قاوش

qavş

: فعل امر از مصدر «قاوشماق = قاووشماق = قوْووشماق = قوْشماق» (جفت و جور كردن) قاوشماق (qavşmaq) : 1- جفت و جور كردن. 2- شعر سرودن. 3- وصل كردن، متّصل و همراه كردن. قاوشيق (qavşıq) : گوشه، محلّ تقاطع، زاويه.

قاوزا

qavza

: فعل امر از مصدر «قاوزاماق» (بلند كردن) (گلّه زن اوْيغوري) قاوزاتماق (qavzatmaq) : 1- بلند گردانيدن. 2- بيدار كردن. 3- ربودن، دزديدن. قاوزالماق (qavzalmaq) : 1- بلند شدن، برخاستن. 2- بيدار شدن. قاوزاماق (qavzamaq) : 1- بلند كردن، از جاي خود برداشتن. 2- بيدار كردن. 3- دزديدن، در ربودن. قاوزانديرماق (qavzandırmaq) : 1- بلند كردن. 2- بيدار كردن. 3- ربودن، دزديدن. قاوزانماق (qavzanmaq) : 1- از جا بلند شدن، برخاستن. 2- بيدار شدن. قاوزانيق (qavzanıq) : برآمده، از جا كنده شده. قاوزانيلماق (qavzanılmaq) : 1- بلند شدن، برجسته تر شدن. 2- دزديده شدن، ربوده شدن.

قاخ

qax

: فعل امر از مصدر «قاخماق» (بلند شدن) قاخديرماق (qaxdırmaq) : 1- بيدار كردن. 2- ايستانيدن، سر پا نگه داشتن. قاخماز (qaxmaz) : آنكه از جاي خود بلند نشود، تنبل، دير جنبنده. قاخماق (qaxmaq) : 1- بيدار شدن. 2- برخاستن، ايستادن. قاخمالى (qaxmalı) : 1- بيدار شدني. 2- ايستادني. قاخيرْتْماق (qaxırtmaq) : بيدار كردن. 2- ايستانيدن. قاخيش (qaxış) : عمل برخاستن و بلند شدن. قاخيق (qaxıq) : 1- بيدار، بيدار شده. 2- ايستاده، سر پا ايستاده. 3- از جا كنده شده، بالا آمده. قاخيلماق (qaxılmaq) : بلند شدن، بيدار شدن.

قاخلوْو

qaxlov

: تخته سنگ گود كه آب باران در آن جمع شود. (← قاق، قاقّوْو)

قاخورت

qaxurt

: از گياهان علوفه‌اي كه داراي برگهاي پهن مي‌باشد و در مناطق معتدل كوهستاني مي‌رويد. (← قوْخاغان)

قاي

qay

(1) : 1- غم و اندوه، درد و محنت. 2- مرغوا، طلب درد و اندوه، طلب نحوست و بدبختي. اينگار قاي وورور. (گويي كه شومي و بدبختي مي‌طلبد.) (← قه‌ي1) قايغى (qayğı) : 1- مرغوا، ناراحتي، غم. 2- احساس همدردي كردن. قايغى وورماق (qayğı vurmaq) : مرغوا زدن، درد و ناراحتي را آرزو كردن.

قاي

qay

(2) : در تركي قديم به معني سخت، سفت، نفوذ ناپذير و محكم. قايا (qaya) : سنگ، تخته سنگ محكم. قايار (qayar) : نام وسيله‌اي فلزّي محكم كه با آن كف سُم اسب را مي‌تراشند و بعد بر سُم اسب نعل مي‌زنند. قايارماق (qayarmaq) : 1- درست كردن، محكم كردن. 2- تزيين كردن و زينت دادن. قايار وئرمك (qayar vermək) : نظم دادن، مرتّب كردن. قاياق (qayaq) : نام گياهي از خانوادة چمن كه ريشة محكمي دارد، قيياق. قايتارماق (qaytarmaq) : زينت دادن. قايسى (qaysı) : قيسي، زردآلوي خشك شده و سفت. قايى (qayı) : در لغت به معني سفت و محكم و در اصطلاح نام يكي از قبايل 24 گانة تركان دنيا كه قشقاييها از اين قبيله شمرده مي‌شوند. قاييرْتْماق (qayırtmaq) = قاييرماق (qayırmaq) : 1- درست كردن، ساختن. 2- تأسيس كردن، بنا نهادن. 3- تبعيض قائل شدن، فرق گذاشتن. (← آييرماق) قاييريلماق (qayırılmaq) : 1- درست شدن، ساخته شدن. 2- ايجاد شدن، تأسيس شدن. 3- تعمير شدن. قاييش (qayış) : كمر بند چرمي محكم، تسمة چرمي. 2- چرم. قاييش-قاييش (qayış-qayış) : نوعي بازي با كمر بند. قاييق (qayıq) : قايق، زورق، كشتي نفوذ ناپذير. قاييقچى (qayıqçı) : قايقران. قاييم (qayım) : 1- محكم، سخت و استوار. 2- زياد و فراوان. 3- بلند، صداي بلند. قاييملاشديرماق (qayımlaşdırmaq) : محكمتر و سفت تر كردن. قاييملاشماق (qayımlaşmaq) : محكمتر و سفت تر شدن.

قاي

qay

(3) : ريشة مصدر «قايماق = قاييماق = قاييتماق» (برگشتن) قايتارماق (qaytarmaq) : 1- برگشتن. 2- برگرداندن، به عقب راندن. قايتاريلماق (qaytarılmaq) : برگردانده شدن. قايدالاماق (qaydalamaq) : مانند كبك خراميدن، با ناز راه رفتن، راه رفتن و زير چشمي پشت سر را نگاه كردن. (فا) قايريلماق (qayrılmaq) : به عقب برگشتن و نگاه كردن. قاييتماق (qayıtmaq) : 1- به عقب برگشتن. 2- راه رفتن، حركت كردن. قاييرْتْماق (qayırtmaq) : برگرداندن. قاييرماق (qayırmaq) : 1- برگرداندن. 2- به شيوة كبك خراميدن، راه رفتن و به پشت سر خود نگاه كردن.

قايچى

qayçı

: قيچي.

قايدا

qayda

: (ع) قاعده، قانون، روش.

قايم

qaym

: پنهان، مخفي. قايم اوْلماك (qaym olmak) : پنهان شدن، مخفي گشتن. قايم ائدمك (qaym edmək) : 1- پنهان كردن، مخفي كردن. 2- دفن كردن مرده. قايم-قويوم (qaym-quyum) : قايم موشك بازي. قايملاق (qaymlaq) : محل اختفاء، پناهگاه. قايملاماك (qaymlamak) : دفن كردن، پنهان كردن.

قايماق

qaymaq

: سر شير. (ريشة اين كلمه از «قايناماق» (جوشيدن) است.)

قاين

qayn

: برادر شوهر. قاين آنا (qayn ana) : مادر شوهر. قاين بابا (qayn baba) : پدر شوهر. قاين-و-قودا (qayn-o-quda) : برادر شوهرها و خويشان شوهر.

قاينا

qayna

: فعل امر از مصدر «قايناماق» (جوشيدن) قايناتديرماق (qaynatdırmaq) : به وسيلة ديگري جوشاندن. قايناتماق (qaynatmaq) : جوشاندن، جوشانيدن. قايناديلماق (qaynadılmaq) : جوشانده شدن، جوشيده شدن. قاينار (qaynar) = قاينار-قاينار (qaynar-qaynar) : جوشان، در حال جوش. قاينارجا (qaynarca) : جوشان، نسبتاً داغ. قايناشماق (qaynaşmaq) : 1- به صورت دسته جمعي جوشيدن و داغ شدن. 2- با هم جوشيدن، نسبت به همديگر مهر ورزيدن. قايناق (qaynaq) : 1- جوشان، در حال جوش. 2- محلّ جوشش، مأخذ، منبع. قاينالى (qaynalı) : 1- جوشيده شده، داغ. 2- درحال جوش، جوشان. قايناما (qaynama) : 1- عمل جوشيدن. 2- جوشان، در حال جوش. قايناماق (qaynamaq) : 1- جوشيدن، به جوش آمدن. 2- از زمين جوشيدن و بالا آمدن، فوّاره زدن. 3- مهر ورزيدن، ابراز محبت كردن. قاينامالى (qaynamalı) : قابل جوشيدن، جوشيدني.

قايناق

qaynaq

: چنگال پرندگان و حيوانات.

قايقاناق

qayqanaq

: نام غذايي مركّب از آرد و تخم مرغ. (ريشة كلمه از مصدر «قايناماق» (جوشيدن) است.)

قايتان

qaytan

: قيطان، نوعي پارچة ابريشمي.

قايتاران

qaytaran

: نام گياهي از گياهان علوفه‌اي.

قاز

qaz

(1) : فعل امر از مصدر «قازماق»

قاز

qaz

(2) : 1- صداي قاز قاز پرندگان. 2- غاز، پرندة بزرگتر از اردك. قاز آياغى (qaz ayağı) : بارهنگ پنجه غازي، نام گياهي از تيرة بارهنگها كه براي تصفية خون مؤثّر است. قازالاق (qazalaq) : بلدرچين. قاز بوْين (qaz boyn) : آنكه گردنش مثل گردن غاز بلند باشد، گردن بلند. قاز تيكانى (qaz tikanı) : نام بوته‌اي كه معمولاً در مناطق سردسيري مي‌رويد. قاز-قاز (qaz-qaz) : آواز ماكيان، قدقد كردن مرغ در زمان تخم گذاري. قازقيلّاماق (qazqıllamaq) = قازّيلاماق (qazzılamaq) : آواز خواندن مرغ، كبك و …

قاز

qaz

(3) : واحد پولي در زمان قاجار كه ارزش آن يكدهم و به قولي يكچهارم شاهي بوده است.

قازاموق

qazamuq

: سرخك. (← قيز2، قيزاميق)

قازار

qazar

= قازار-قاپار (qazar-qapar) : اخّاذي كننده، بكَن. قازاغى (qazağı) : 1- شكلي از برپا كردن چادر است كه سقف آن به صورت شيبدار است. 2- نوعي كلاه نظامي. قازاق (qazaq) : 1- قزاق، نيروي نظامي. (آنكه كارش جنگ و مبارزه كردن و كندن سنگر و پناهگاه باشد.) 2- نامي براي پسران. قازاماق (qazamaq) : 1- به دست آوردن، تحصيل كردن. 2- اخّاذي كردن، كندن. 3- ته ديگ. قازان (qazan) : 1- ديگ، ديگ بزرگ. (قديمي ترين نوع ديگها را از سنگ مي‌كندند و يا در درون درّه‌ها به وسيلة سيلاب به وجود مي‌آمد.) 2- حفّاري كننده. 3- مجازاً به معني اخّاذي كننده. قازان توْرباسى (qazan torbası) : توبرة مخصوص جهت ديگ بزرگ. قازانْج (qazanc) : دست آورد، دست رنج، ماحصل. قازانچا (qazança) : ديگ، ديگ كوچك. قازان-دلَن (qazan-dələn) : نام بوته‌اي با خارهاي تيز و گلهاي سفيد قيفي شكل. قازانماق (qazanmaq) = قازغانماك (qazğanmaq) : 1- به دست آوردن دستمزد، تحصيل كردن. 2- سود بردن. 3- توليد كردن، به وجود آوردن. سو قازانميـش. (آب توليد كرده.) قازانيـلماق (qazanılmaq) : 1- به دست آورده شدن. 2- ايجاد شدن. 3- سود به دست آمدن. قازديرماق (qazdırmaq) : كندن به وسيلة ديگري. قازما : 1- وسيلة كندن، كلنگ، تيشة بزرگ. 2- عمل اخّاذي يا باجگيري. قازما ديش (qazma diş) : آنكه دندانهاي بزرگ و بلند دارد. قازما ديشي (qazma dişi) : طرف تيز تيشه. قازماق (qazmaq) : 1- كندن، حفر كردن. 2- اخّاذي كردن. 3- توليد و ايجاد كردن. 4- ته ديگ، قسمتي از برنج پخته شده كه با وسيله‌اي كنده شود. قازما كوپّوسو (qazma kuppusu) : طرف پشت كلنگ كه در مقابل نوك تيز آن قرار دارد. قازيق (qazıq) : كنده شده، سست و لق شده. قازيلماق (qazılmaq) : كنده شدن. قازيلى (qazılı) : 1- كنده شده، حفّاري شده. 2- قنات. قازيم (qazım) : 1- عمل كندن و حفر كردن. 2- عمل اخّاذي. قازينْتى (qazıntı) : مقدار خاكي كه از محلّي كنده شده باشد، تراشه‌اي كه از دم تيشة نجّاري ريخته شود.

قازّا

qazza

(1) : محرّف كلمة «قضا»، اتّفاق، بلاي ناگهاني.

قازّا

qazza

(2) : قدر، اندازه و مقدار. ناقازّا خوب دير! (چه قدر خوب است!)

قئو

qev

: فعل امر از مصدر «قئومك» (چرخيدن) (← قيو) قئوراق (qevraq) : 1- قبراق، چابك. 2- بند يا نخي كه كاملاً تاب داده شده باشد، نخ سفت و محكم.

قئي

qey

: مرغوا، فال بد. (← قاي2 ) قئيوانا (qeyvana) : مرغوا، فال بد. (← قاي2، قايغي) قئي وورماق (qey vurmaq) : مرغوا زدن، فال بد زدن.

قئيتاران

qeytaran

(1) : از گياهان دارويي كه داراي برگهاي طويل و بيضي شكل است.

قئيتاران

qeytaran

(2) : (← قاي1، قايتاران)

قئيتان

qeytan

: قيطان، نوعي پارچة ابريشمي يا پنبه‌اي.

قئيچي

qeyçi

: قيچي.

قئيد

qeyd

: (ع) 1- قيد، بند. 2- پاي بندي، در قيد چيزي بودن. 3- يادداشت، يادآوري. قئيديني وورماق (qeydini vurmaq) : صرف نظر كردن، پاي بند نشدن، گذشتن.

قئيداليسي

qeydalΙ

Yüklə 7,6 Mb.

Dostları ilə paylaş:
1   ...   23   24   25   26   27   28   29   30   ...   46




Verilənlər bazası müəlliflik hüququ ilə müdafiə olunur ©genderi.org 2024
rəhbərliyinə müraciət

    Ana səhifə